غم؟...


گفتند:غمگینم!خیلی غمگین...

گفتند:هر دفعه که مرا میبینند!

سرشار از غم میشوند.

یا به قول خودشان!

پر از انرژی های منفی...

میگفتند:شاد بنویس!

نوشته های غمگین ارزشش را ندارند!

اما!

من با خودم و غم هایم مشکلی نداشتم...

از وجود غم هایم نور ایمان میتابید...

من!

با غم هایم شاد بودم...

نمیدانم ،چرا!انسان ها با غم سر دعوا دارند؟

میدانم!غم،متفاوت است!

اما!

آنقدر ها هم که میگویند بد نیست!

تحملش سخت است...

اما! درد آور نیست...

بلکه برعکس!...

من!با آنها صبحانه میخورم،نهار می پزم،میروم سرکار...

در ایوان مینشینم و چای مینوشم...

به آنها زل میزنم،باهم سلفی میگیریم...؛

من!غم هایم را به شادی هایم پیوند زده ام ...

آنها در کنار هم در جریان اند...

نه بی هم!

شادی با غم میخندد و میگرید و صدای قهقهه و زاری

به هم میپیچد و من تماشایشان میکنم!...

من!همه چیز را در لذت های ناب خلاصه میکنم...

من!برای همه شان داستان دارم!

من!با زندگی خودم چه سرشار از درد...

چه سرشار از بی دردی ...

چه همراه شادی...

مشکلی ندارم!

من!زندگی را نه میگذرانم...

نه میکشم!!!

من! زندگی را ادامه میدهم...

و همه چیز را در خدا خلاصه میکنم...