فقط از یک، نه!

در تمامش، تمام شدم...
در تمامش، تمام شدم...

قصه درد داشت...

تن و بدنش درد می‌کرد؛

سرش را از شدت درد به دیوار می‌کوبید...

او می‌خواست یادش برود

دلش برای ماه تنگ شده،

اما دلش یادش نمی‌رفت...

او درد را هر شب توی یک جعبه جا می‌داد

و آن را جایی میان چادر سیاه آسمان

پرتاب می‌کرد...

آن، هر شب که می‌آمد،

دلش قیلی‌ویلی می‌رفت و یکهو

صورتش می‌خندید؛

از همان خنده‌ها که حس ابدی داشتند...

یادش می‌رفت شکسته،

عینکش را برمی‌داشت و می‌نشست

به تماشای یک چرخش کوتاه...

عاشقانه، قرار بود بیاید و نرود؛

به هیچ زبانی نه تصویر شود و نه کلام!

او دستش نمی‌رسید

به تماشای یک لمس کوتاه،

به چشیدن یک بوسه؛

ترس، دستش را بریده بود... از بیخ!

ترس، جرأتش را مکیده بود...

اما چشم‌ها! آنها درک نمی‌کردند...

ترس برایشان قمری لب بوم بود!

چشم‌ها فقط می‌گریستند وقتی اشکی نبود،

می‌خندیدند وقتی دلیلشان آن‌قدر بزرگ نبود!

اما دلیلی از یک لبخند بزرگ‌تر؟

شیرین‌تر از یک نگاه؟

یا ساده‌تر از یک سلام؟

چشم‌ها غرق بودند،

در زیباییِ زیبا...

ترس این‌جا باخته بود؛

صد به هیچ باخته بود.

ترس یادش نبود که عاشق،

چیزی ندارد که بدهد و برود!

یادش رفته بود: تنها سلاحِ عاشق،

چشم‌های درخشان بود!

ترس یادش رفته بود!

ترس، می‌ترسید نکند حالا بگوید «نه»!

و سلاحش را پیدا کرد...

مجهز کرد به ترسیدن از سنگینیِ «نه»!

برخلاف بقیه قصه‌ها،

دیر نشده بود!

چشم‌ها را کشته بود...

او حالا، جهانش درد می‌کرد؛

جهانش تنها شده بود!

و می‌ترسید... از یک «نه»!

ترس، ترسیده بود!


بله! فقط از ترس یک، نه!
بله! فقط از ترس یک، نه!

چنان دل بسته‌ام کردی

که با چشم خودم دیدم

خودم میرفتم اما

سایه ام با من نمی‌آمد...

بنیامین دیلم

ترس، ترسیده بود!