رها کن بره، آبی بمون. https://t.me/The_damn_lost
فکرکن حال و روز من خوب است.
آسمان مثل ماست؛ دلگیر است،
به گمانم تگرگ میآید.
راستش را بگویم این شبها،
از جهان بوی مرگ میآید.
بوی مرگ کسی که در دل جنگ،
وقت جنگیدنش بهانه نداشت.
مرد تنهای خستهای که شبی،
گریه بسیار داشت؛ شانه نداشت!
به گلو، بغض و دیده، پر اشک است.
بسته اما هنوز هم دهنم.
چون لباس گشاد موروثی...
زندگی، زار میزند به تنم.
بخت با هرکه یار شد اما،
هیچدم پیش من نمیآید.
مرگ را، مرگ را صدا بزنید...
که به ما زیستن نمیآید.
پیش آیینه، با خودم گفتم:
«باز امسال خستهتر شدهای...
چین به پیشانیات نشسته، ببین!
مرد شاعر! شکستهتر شدهای.»
شادمانی، قطار در سفر است؛
دائماً از تو دور خواهد شد.
پا به سن میگذاری و کمکم،
آرزویت به گور خواهد شد!
زندگی، سیر مضحکی دارد؛
همهاش پای توست، میفهمی؟
باعث خندههای امروزت،
غم فردای توست، میفهمی؟
عشق، در بند واقعیّتها...
به گمانم اسیر خواهد شد.
گوشهای، از تو دور، محبوبت...
آخر قصه پیر خواهد شد.
هر که درگیر عشق شد حتماً،
از خوشی بینصیب میماند.
تو که دیوانهاش شدی آخر،
میروی و رقیب میماند.
زندگی اینچنین اگر باشد،
اینهمه دردسر نمیارزد.
شب یلدا کشیدن اینگونه،
به امید سحر؟ نمیارزد.
همه گفتند هی: «بخند... بخند!»
زندگی لایق تبسّم نیست.
بگذارید در خودم باشم،
عشق، -دیوانگان!- توهم نیست.
در خودم غرق میشوم هرروز،
خانهام را که سیل شک برداشت؛
یکنفر در من آنطرف از عشق،
گرم شد، سرد شد، ترَک برداشت!
یکنفر در من است، بیسروپا...
کولی خستهای که غمگین است.
یکنفر در من است، آشفته...
سینهاش از گلایه سنگین است.
آرزوهای مرده را تنها،
گوشهای خاک میکند اما
مینویسد به گریه: «محبوبم!
من تو را...» پاک میکند اما.
باید از این به بعد بر دوشش،
اینهمه درد را کجا ببرد؟
با غرور شکستهاش باید
دل این مرد را کجا ببرد؟
خسته از خود، ملول از دنیا...
قدمی توی برف خواهم زد؛
برف گفتم، تو آمدی یادم!
بعد از این با تو حرف خواهم زد:
آی محبوب من، سلام... منم!
بغضِ پنهانِ پشتِ لبخندت،
داغ در سینه و لب خاموش،
منم آری... منم، دماوندت.
آنکه دیوانهوار دل به تو بست،
-سربهراهت-، شناختی یا نه؟
شاعر عاشقانههات، منم...
اشتباهت، شناختی یا نه؟
شمس با مولوی چهها میکرد،
قلب ما هم شهود کرد تو را...
با خودم گفتم این سیهگیسو،
چهقدَر هم حسود کرد تو را!
گرچه در پستی و بلندی عشق،
هرکسی ممکن است قد بکشد؛
درد عشقِ تو را ولی باید،
یکنفر آدم بلد بکشد...
همه مستند؛ شرط میبندم...
آنکه چشمش فساد کرده تویی!
آنکه بازار قند را از دم
خندههایش کساد کرده تویی!
آنچه صیاد را پشیمان کرد،
چشم یار است؛ چشم آهو نیست!
این سیاه پر از پریشانی...
روزگار من است، گیسو نیست.
دل ببندیم و هی، بههم نرسیم...
زندگی، شیوهای خودآزاریست.
عشق من، خنده نیست بر لبهام؛
جای یک زخم کهنهی کاریست.
گفتم این چشمها ولی روزی...
با نگاهی قیام خواهد کرد؛
باز معشوقهای که مختار است،
صحبت از انتقام خواهد کرد.
جز همینکه کنار هم باشیم،
هیچچیز آنقدَر ضروری نیست.
حقّ ما هر چه باشد از این عشق،
اینهمه دوری و صبوری نیست.
تو در آغوش من بیا، اصلاً؛
سوختن در جهنّمش؟ با من.
بین ما هر چه اتفاق افتاد...
خوشیاش مال تو، غمش با من.
عشق زیبای من! چه باید کرد؟
آخر قصّه زشت بود، نبود؟
این جداییِ بعد از آنهمه عشق،
بازی سرنوشت بود، نبود؟!
خسته از این مصاف میبینم...
مَلِک مرگ را که لنگ من است.
باز در ساحلت، همان اطراف...
آنکه جان میدهد، نهنگ من است.
بی تو من، کلهشق و مغرورم.
از کنارم سرنگ را بردار!
شعر، تنها سلاح عشاق است...
نازنینم! تفنگ را بردار.
زنده میخواهیام، تو هم باید
دور دیوانهات قفس بکشی.
باید این شعر تلخ غمگین را
بس کنم، تا کمی نفس بکشی...
بگذریم ای عزیز از گلهها...
گفته بودی که «شعر، مطلوب است.»
هرچه گفتم تو هم ندیده بگیر...
فکر کن حال و روز من خوب است.
۱۸ فروردینماه ۱۴۰۳، ساعت 10:10 صبح.
مطلبی دیگر از این انتشارات
نامهی صفرُم
مطلبی دیگر از این انتشارات
آرزوی بزرگ شدن..!
مطلبی دیگر از این انتشارات
شما به زودی خواهید مُرد اگر...