من تونستم؟

هشدار*لطفا قبل از خوندن توجه داشته باشید که قرار نیست نوشته‌ی شاعرانه‌ای رو مشاهده کنین.

اولین باری که توی رگهام کلمه‌ی نا امیدی رو به وضوح حس کردم دوماهِ پیش بود،دقیقا دوماهِ پیش،

نا امیدی مطلق یه پوست استخوانم رسیده بود و نفسم توی قلبم حبس بود.انگار توی زندان سیاهی ها

گیر کرده بودم و راه فراری نداشتم.الان به طور کامل نمیتونم توضیح بدم چه اتفاقی افتاد ولی میدونم

دارم نفس میکشم،سبز پسته‌ای توی رگهام جاری شده و اسمونم آبی تر از همیشه شکل گرفته.شاید دلیلش

ورودی ادمای جدید بود،یا حمایتی که ازم میشد نمیدونم.اما هرچی بود باعث شد قلبم از سیاهی و ترس

فاصله بگیره.کتابم رو بر میدارم و لای اون پروانه‌ی مرده بال مخملی رو میبینم.گلای رزی که توی لیوان

قهوم ریخته شدن خشک شده.نور روی صورتم و دستام میتابه.من تونستم؟

از طرف ستاره‌ی درخشانِ‌تو=)