یک نویسنده ی ناقابل که مینویسد از چیز هایی که میبیند،میشوند و میگوید:)
هرچه میگذرد....
هرچه میگذرد
قدیمی تر میشوم
پیر تر!
اما نمیدانم چرا بجای
با تجربه تر شدن
ساده تر میشوم
نمیدانم،ولی حس میکنم
قدیمی ام و در این حال ساده!
قدیمی ام مثل یک سریال در سال ۱۹۹۰
اما من آن مادربزرگ جا افتاده ی آن سریال نیستم
من همان دختر ۱۵ ساله ی سادم،که داستان برایش شکل میگیرد
شاید حتی معنی ندهد چه مینویسم
شاید حتی متوجه نشوید چه حالی درونم هست
نمیدانم
اما امید دارم کمی درک کنید که چقدر قدیمی بودن خوب است
خوب یا بدی اش را من تعیین نمیکنم
شما با پخته شدنتان معلوم میکنید که میخواهید نان بربری خام باشید،یا سوخته، و یک نان ساده
مطلبی دیگر از این انتشارات
بنفش
مطلبی دیگر از این انتشارات
journey
مطلبی دیگر از این انتشارات
طعم خوش بهار و آزادی