ایده‌ی نوشتن از نقاشی

‌در روزگاری که آرزو برایم مفهومی ندارد در کنارِ کافه فانوس می‌فروشم تا برایم نانی شود که شکم خانه‌ام را سیر کنم، بیچاره آنها هرگز طعم کافه نشینی را نچشیده اند چه رسد که بر فانوسی آرزو کنند!

همانطور که به دختر ۵ساله‌ام فکر می‌‌کردم کودکی به همراه مادرش شتابان و خوشحال به سمتم می‌آمد، مادرش لبخند زنان یک فانوس طلب کرد، فانوس را به سمتش گرفتم و گفتم: بفرمائید خانم..

لبخندی به صورت خسته و عرق کرده ام زد و پولی چهار برابر پول یک فانوس داد.

نگاهی به پول و صورت زن انداختم و گفتم: خانم این خیلی زیاد است..

زن گفت: مابقی‌اش بماند برای خودت.

اشک در چشمان بی رمق‌ام جمع شد، این پول نان چندین شب را می‌داد،زبانم قاصر شد و نتوانستم چیزی بگویم.

سر بلند کردم و دیدم آن زن به همراه کودک‌اش فانوس روشن می کند، لبان دخترک از ذوق سرشار بود،از دیدن چهره‌ی خندانش خندیدم و زیر لب گفتم: دخترک من الان در آغوش مادرش خواب است.

به آسمانی که پر‌از فانوس بود چشم دوختم، پولی که در دست داشتم را در جیب زوار در رفته‌ی شلوارم گذاشتم و فانوسی را به‌یاد دخترک‌ام که هروقت به خانه بر‌می‌گردم خواب است روشن کردم، و به امید سفید بختی‌اش فانوس را رها کردم.