نوشتن جادویی است که به من قدرت می دهد.
به نقاشی گوش کن!
حرفهایی که یک نقاشی برای گفتن دارد، خیلی جالب و متنوع هستند. با دقت گوش کنید و دنیای متفاوتی از دیدن نقاشی را همراه با شنیدنش تجربه کنید.
مستخدم آرام به بانو نزدیک شد و کنار میز ایستاد. بانو سرش را به طرف مستخدم چرخاند و با دست مانع از دیدن حرکت لب هایش شد. نجوای بانو به طور نامفهوم به گوش می رسید. با تمام شدن نجواها، دست بانو به سمت پایین آمد و زیر چانه متوقف شد. دستِ زیرِ چانه آماده بود تا هر لحظه دوباره پوشش لب های بانو شود. بدون دیدن حرکتِ لب ها، حدس زدن مکالمه ی بین آن دو برای پیرزنی که جلوی شومینه توی مبل فرو رفته بود، سخت شد. مستخدم، ندیمه ای بوده که از کودکی مراقبت از بانو را برعهده داشته و همراه بانو بعد از ازدواج، به املاکِ پسرش آمده بود. مستخدم، محرم اسرار و چشم و گوش بانو در بین مستخدمین بود. نامه ها و یادداشت های خصوصی بانو، فقط در دسترس او بودند. حتی خبرهای آشپزخانه را هر روز برای بانو بازگو می کرد. بدون توجه به پیرزن برای صحبت های بانو به نشانه اطاعت، سر تکان می داد. پلک یکی از چشم های مستخدم شروع به پریدن کرد. پیرزن به یاد آورد که این پریدن پلک، واکنش غیر ارادی مستخدم در مواقعی است که هیجانزده و مضطرب است. چهره ی بانو مطمئن و جدی به نظر می رسید. پیرزن زیر پتوی قلاب بافی شده تکان خورد و سرش را نزدیکتر کرد. چشمهایش را بست و بر روی شنیدن تمرکز کرد.
_ :" دو برابر سمّی که دکتر گفته را از این داروخانه بگیرم؟"
ذهن پیرزن آتش گرفت، از اول هم با این ازدواج موافق نبود. از لحظه ای که بانو را با آن موهای نارنجی و پوست مهتابی دید با خودش گفت که پسرش سزوار بهتر از این است. اما لبخند های زیبا و چشم های درشت بانو او را شیفته کرده بود. قلبش لرزیده بود و حتی به عنوان هدیه، گردن بند مرواریدی که مادرش از مادربزرگش به ارث برده بود و به او داده بود را همراه با گوشواره های مروارید ی که هدیه شوهر مرحومش بود بخشیده بود. خشم میان قلب و مغزش زبانه می کشید. پسر عزیزش، در دستان این زن اسیر بود. تا آمدن او باید صبر می کرد. پیش خودش نقشه می کشید که چطور گردن بند و گوشواره ها را از این متقلب پس بگیرد که صدای بانو را شنید:
"اطراف انبار موش ها بیشتر شده اند، خانه های کارگری هم در اَمان نمانده اند برای آنجا می خواهم."
جلوی شومینه، لبخند بانو دل پیرزن را گرم کرد.پرش پلکِ مستخدم بیشتر شده بود، بانو ساکت بود و در نهایت پیرزن آرام خوابیده بود.
مطلبی دیگر از این انتشارات
آموزش نقاشی با نور
مطلبی دیگر از این انتشارات
ایدهی نوشتن از نقاشی
مطلبی دیگر از این انتشارات
نقاشی خدا