مدل نقاشی

کاش مادرم اجازه می‌داد پیراهن صورتی رنگم را بپوشم که زیباتر، و البته راحتتر بود، در این لباس اصلاً احساس راحتی نمی‌کنم، رنگ سفیدش را دوست ندارم، آستینهای پفدارش انگار روی شانه‌هایم سنگینی می‌کنند، از همه بدتر یقه‌اش است که تا زیر گلویم بالا اماده‌است و می‌خواهد خفه‌ام کند.

به نظرم لباسی که مادر برای آلا انتخاب کرده‌است ازادتر وخوشرنگ‌تر است. لباس من خیلی رسمی و قدیمی است. اما مگر می‌شود ر‌وی حرف مادر حرف زد، حتی مجبورم کرد موهایم را به حالت مدل دار بالای سرم ببندم‌، هر چند که به‌ نظرم موهای رها که بر روی شانهایم افتاده باشد در نقاشی زیباتر می‌شود .

تازه به همه اینها باید اقای نقاش را هم اضافه کرد، که از دوستان پدر است و امروز هفت روز است که در خانه ما مهمان است .روزهانقاشی می‌کشد و شبها سر شام از نقاشی‌ها و سفرهایش برایمان می‌گوید.

نگاهش را اصلا دوست ندارم وقتی نگاهم می‌کند انگار می‌خواهد چیزی را در چهره‌ام کشف کند، خیلی دقیق نگاه می‌کند، انگار تمام خطوط صورتم را می‌شمارد حتی احساس می‌کنم‌ تعداد مژه‌هایم را هم می‌داند، آلا می‌گوید چون نقاش است نگاهش اینگونه است. آلا برخلاف من از او خوشش می‌اید، به نظرش مرد جذابی است حتی فکر می‌کند سبیل نازکش هم بهش می‌اید اما به نظرمن سبیلش افتضاح است، مخصوصا وقتی سر شام سوپ می‌خورد و سبیلش سوپی می‌شود من خیلی چندشم می‌شود.اما نقاش ماهری است پرتره‌ای که از پدرم کشید فوق‌العاده بود.

خدا می‌داند چقدر دلتنگ ویلی هستم، چند روزی است ندیدمش. کاش الان این اقای نقاش ناگهان غش کند یا دل درد شدیدی بگیرد و نقاشی تعطیل شود، انوقت می‌توانم این لباس مسخره را عوض کنم و موهایم را رها روی شانه‌هایم بریزم و سوار اسب محبوبم شوم‌ . هیچکاری را در دنیا بیشتر از سوارکاری دوست ندارم، وقتی سوار تیفانی هستم از عمرم محسوب نمی‌شود، با هم یواشکی از پرچین می‌پریم و تا بالای تپه می‌تازیم، کمی استراحت می‌کنیم بدن تیفانی زیر نور افتاب می‌درخشید و من موهایم پر از نسیم می‌شود. از انجا هم می‌توانم به خوبی مزرعه‌ی پدر ویلی را نگاه را کنم، و اگر ویلی در مزرعه بود با تیفانی به سمت مزرعه می‌رویم، ویلی از دیدنمان خوشحالمی‌شود، دست من را می‌گیرد و پیش بچه روباههایی که به تازگی از جنگل پیدا کرده‌است می برد.

من از دیدن بچه روباهها کلی ذوق می‌کنم و مدام به ویلی غر می‌زنم که چرا دوباره بدون من به جنگل رفته‌است. بعد صدای مادر ویلی رامی‌شنوم که ما را برای صرف عصرانه دعوت می‌کند و حتما عصرانه‌اش چای با کیک البالویی است که من خیلی دوست دارم .

صدای مادرم من را از خیالاتم بیرون می‌اورد:

« النا بیا اینجا کنار آلا بشین تا اقای مارتین کارشان را انجام دهند »