مادر دو طفل که دوست داره بنویسه...
آیا من مادر خوبی هستم؟
ساعت ۱۱ شب است. همهی چراغهارا جز چراغ هود خاموش کردم. باید برای زنگ تفریح مدرسه دخترم لقمه نان پنیر سبزی آماده کنم. یادش بخیر زمان مدرسه نان و پنیر را دم دست مادرم میگذاشتم و میگفتم:" برایم لقمه بگیر."
همیشه لقمههایی که او برایم میگرفت طعمدیگری داشت، حتی اگر نان خشک بود و یا لقمه توی کیفم وا میرفت.
صدای فیلم مورد علاقه همسرم میآید. از فیلمهای جنگیاش خوشم نمیآید. یک لقمه نان پنیر سبزی هم دست او میدهم. هوس کردم فردا آبگوشت بار بگذارم. کابینت حبوبات را باز میکنم و نخودهارا توی کاسه چپه میکنم. آب شیر را که روی نخودها میگیرم هزارتا فکر و خیال توی سرم میآید.
آیا من مادر خوبی هستم؟
با صدای همسرم که میگوید یک خیار توی نخودها بریز به خودم میآیم.
در یخچال را باز کردم و یک خیار پلاسیده توی کاسه نخودها خرد کردم.
اگر به من باشد ترجیح میدهم خیار را رنده کنم و توی ماست بریزم و یک دل سیر بدون ترس از اضافه وزن و رژیم دلی از عزا در بیاورم. یادش بخیر وقتی پسرم را باردار بودم همیشه خیار و ماست هوس میکردم. مینشستم جلوی تلویزیون و خیار ماست میخوردم و فیلممیدیدم. البته مجبور بودم دور از چشم همسرم این کار را انجام بدهم تا باز نگوید:"خیار و ماست نخور خانوم سردیه"
امروز منزل مادرم موقع برگشت به خانه منتظر بودم تا خواهرم لباس بچههایش را بپوشاند که دیدم زینب روسری صورتیاش را سر کرده و صورت نقلیاش به چشمم زیبا آمد. یک ماچ محکم تحویلش دادم و دخترم از خجالت لپهایش گل انداخت. مادرم خندید و گفت:"چه عجب..."
تعجب کردم؛ من که همیشه به بچههایم محبت میکنم اما جلوی دیگران کمتر. دلم میخواست بگویم من لحظه به لحظه از زندگیام، عشق دخترم مثل خون در وجودم جریان دارد.
اگر من در این لحظه کنارشان هستم حاصل صبوری و تحمل هزاران سختیای بوده که خواستم از همهی آنها به خاطر وجود دخترم چشمپوشی کنم.
من با همهی بدیهایم همیشه مادر خوبی برای بچههایم بودم. این را فقط خدا میداند که همیشه پناهگاه امن بی کسیهایم بوده است.
چقدر دلم میخواهد مفاتیحم را باز کنم و دعای مشلول را به آرامی بخوانم. خط به خط ترجمهی دعارا ببینم و اشک بریزم...
چقدر این دعا بندگی را زیبا بیان میکند...
یا جار من لا جار له: ای پناه آن که نیست برای او پناهی
می گویند گنهکار وقتی از همه اطرافیان و مردم طرد میشود، دیگر کسی دور و برش باقی نمیماند جز خدا، آن لحظه که او احساس تنهایی میکند خدا اورا به سمت خودش هدایت میکند و اورا در آغوش میکشد و میگوید:" بندهی گنهکارم دیگر کسی را جز من ندارد."
خدایا شکرت که تو پروردگارمی...
کی جز تو میتونست من رو قبول کنه؟؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
بهترین اسفند من(پراکندهنویسی)
مطلبی دیگر از این انتشارات
توفان در پرانتز
مطلبی دیگر از این انتشارات
سیندر علی وارد می شود !