« این آینده کدام بود که بهترین روزهای عمرم را حرام دیدارش کردم؟ »
ای کاش میتوانستم افکار پریشانم را شانه کنم.
انسان گاهی اوقات احساس میکند آنقدر ذهنش راکد و قفل مانده است که حتی در واقعی نشان
دادن خودش هم میتواند به مشکل بخورد . . .
اصلا؛ شاید تمام آن اتفاقاتی که یک برهه برایمان رخ میدهد حاصل توهماتی باشد که برای خودمان
به وجود آورده ایم!
شاید ما همه بازیگران یک سناریوی خیالی هستیم که بازیچه ی دست نویسنده شده ایم.
کافیست انسان باور کند پایان هر سیاهی مطلقی میشود که روشنایی باشد و نور...
کافیست باور کند انتهای یک جاده ی تاریک میتواند یک شهر باشد... یک آبادی پر نور...
جاده ی تاریک را ادامه بدهد... ادامه بدهد... ادامه بدهد تا به آن آبادی و روشنی برسد!
اگر ادامه ندهد؛ اگر کم بیاورد، اگر از جادهای تاریک و طولانی خسته شود هرگز به آن آبادی
نمیرسد...
حتی اگر چند کیلومتری شهر هم کم آورد باز هم در تاریکی مطلق میماند و گم میشود...
شاید هیچ وقت هم متوجه نشود فاصله ای تا خلاصی از سیاهی نداشته است که کم آورده؛ رها
کرده و ادامه نداده!
ما گاهی وقتها باید از مسیرهای تاریک و ناشناخته عبور کنیم و اتفاقات زیادی را از سر بگذرانیم تا بتوانیم درک بهتری از مسیری که طی کرده ایم داشته باشیم
زندگی هیچ رازی ندارد به جز؛ ادامه دادن، جا نزدن و زمین گیر نشدن.
این روزها و سالها معلوم نیست چرا اینقدر تند میگذرند و بدتر، تباه و تهی میگذرند، حال آنکه در تمام طولشان حسِ گرفتارِ کاری بودن داری، بیآنکه کاری که کار باشد، داشته باشی.
مطلبی دیگر از این انتشارات
بارش پراکنده جات(۱)
مطلبی دیگر از این انتشارات
باینری فایلهای غیرقابل ترجمه
مطلبی دیگر از این انتشارات
زیر پتو با صدای گرفته هم دست از غر زدن بر ندار