در آینده انحراف معیار دیده شد!
باینری فایلهای غیرقابل ترجمه
اونقدر در طول روز با چیزای این شکلی (منظورم عنوان اصلی پُسته) سر و کله میزنم که دیگه دلم نمیخواد توی بلاگمم اسمشونو بیارم. (جالبه که به اینجا میگم بلاگ!)
یعنی منم شدم یکی مثل بقیه؟ چون که دیگه انگار عادت کردم به ننوشتن!
و انگیزهام برای نوشتن به حدی تنزل پیدا کرده که صرفا به خاطر گفتن یکی از ایدههای چپولم اینجا اومدم؟ ``ایده اینکه توی بخش VIP جهنم، مدام متال پخش میشه اونم با نجوای لالاییماننده گیتار الکتریک؟``
شایدم بعد از مرگ شاهد یک بهشت سکولار باشیم که توی VIPیش دارن پاپ راک پخش میکنن و اهل محل میتونن بدون اینکه به خاطر شادیهای سنگینشون سردرد بگیرن، شراب الهی رو با یکم باکاردی ۷۵.۵ درصد قاطی کنن و به سلامتی همدیگه سر بکشن؟
اون پسره تو خیابون چه حسی داره؟ وقتی که داره حقوق هفتگی خودش رو حساب میکنه تا ببینه میتونه بعد چند ماه صرفهجویی توی خرجاش، بالاخره اون ایرپاد پرو سفید مرواریدفام رو با گوشاش درآمیزه؟
اگه براش تعریف کنی که یه زمان نهچندان دوری، همونجایی که داره قدم میزنه، حتی پوشیدن پیراهن حلقهآستین و تیشرت ممنوع و جرم بوده؛ چه حسی بهش دست میده؟ یا اگه بهش بگی هر شب که خوابی، نه فقط الان، بلکه از بچگی تا به الان؛ چند نفر سرشون رفته زیر آب چی؟ احتمالا تا الان فهمیده که حتی اسکیتبردی که معمولا زیر تخت خوابش نگهش میداره هم خودش یه نوع جرمه و یک عاملیت سیاسی داره!
سیاست؟ انتظار درک سیاست رو از بچهای داریم که هنوز حتی پشت لبشم سبز نشده؟ خب انتظار بیراهی نیست وقتی که بوسیدن پارتنر ۱۵ سالهش تبدیل شده به یک اَبَرکُنِش سیاسی که کلی جفتچشم درشتشدهی از حدقه بیرونزده، روی خودشو همدم همسنش قفل میکنه. واقعا توف به دنیایی که توش هم از قربانی بَدِت میاد و هم از جَلاّد مادرخراب.. (پوزش بابت صراحت و سوءفصاحت کلام)
خیلی ببخشید که از تایتل و بولد و ایتالیک و ... استفاده نمیکنم. در واقع حتی نیازی نمیبینم که بابتش بگم ``ببخشید``. در واقع تمام این علامتها و نشانهها و ژینگولکبازیها رو اجدادمون تبدیل به جریان مرسوم یا هنجار کردن به این امید که باعث ارتباطات بهتر و عمیقتر بشن. نه؟
من این نظر رو حتی درباره وبپیجها هم دارم. دیگه حتی حوصله سر و کله زدن با دکمههای سایتها که با انواع افکتها و هاورمدها و ... تزیینشدن هم ندارم. تنها چیزی که میتونه ذهن تخمی و فاکِدسیمپیچشده من رو آروم کنه، سمپل خام و ابتدایی htmlپیجهاست. مثلا وقتی میرم توی سایت شخصی ریچارد استالمن، با اینکه محتوای چندان سرگرمکنندهای نداره، اما دیدن اون همه صفحه html و تگهای a و p و head و هزار جور کصشر دیگه، واقعا آرامش خاصی به روح آدم میده. (منظورم ذهن بود چون مطئمن نیستم روح وجود داشته باشه و همچنین مطمئن نیستم ریچارد استالمن هنوز زنده باشه و حوصله سرچ اینکه زنده هست یا نه هم ندارم)
البته همین الان سرچ کردم "is richard stallman still alive" و انتظار داشتم گوگل در حد یک کلمه با تگ header2 برام بنویسه "NOOOOOOOO" ولی خب حداقل از روی آخرین مطالبی که دربارهاش نوشته شده، حدسم اینه که هنوز سرطان از پا درش نیاورده و نمیدونم باید بابتش خوشحال باشم یا ناراحت که هنوز نمرده یا که هنوز داره زجر میکشه یا چه حسی داره وقتی بفهمه گوگل میخواد با فیوشا، تمام دیوایسهای دنیا رو ببلعه و همه رو یکی کنه که البته احتمالش زیاد نیست چون حتی اگه همچین پروژهای 110 درصد قابل اجرا و مناسب ارزیابی بشه، قطعا گوگل اونی نیست که بتونه اجراش کنه ولی حالا..
راستی نظرتون درباره اون عکس بالا چیه؟ میدونم ربط زیادی به بافتار نوشتههای این پست نداره و زیادی توش رنگای شاد و شود داره ولی خب واقعیت اینه که من اگه بخوام محتوای فعلی رو برای کسی توصیف کنم، همون عکس بالا رو بهش نشون میدم و اصلا هم خندهام نمیگیره(!). فکر میکنین شوپنهاور هر شب قبل خواب به چی فکر میکرد؟ قطعا همسری زیبا و موقرمز که با لباسای سکسی و مخصوص پرستاربازی بالای سرش حاضر میشد و ناز آرتور رو میکشید! تمنا میکرد که آرتور، پلیز ... میییی سو هارد!
و آرتور بیچاره هر شب قبل از خواب با روح رنگارنگ خودش ملاقات میکرد و تا صبح روز بعد، اون رو به مسلخ میبرد تا روز بعد بتونه دوباره به زنهای همسایه یا توی کافه فحش بده و بهشون ثابت کنه که توسط سکشوال انرژی کنترل نمیشه. البته که نه، مگه میشه کسی که تمام زندگیش رو بر اساس آلودهنشدن به سکشوال انرژی طرح کرده، تحت تاثیر سکشوال انرژی قرار بگیره!؟
واقعا آدم نگران دنیایی میشه که متفکرانش تا این حد با لای پای خودشونم حتی مشکل دارن. از متفکران هم که بگذریم، با عدهای طرفیم که مدام داد میزنن "چه فرقی داره که ما لای پامون چی داریم؟"، مهم چیزیه که اینجاست (اشاره به قلب یا بعضی وقتا هم اشاره به سر).
احسنت بر شما، حرف منم اینه که چه فرقی داره؟ ولی واقعا توی دنیایی که ساختین میشه گفت چه فرقی داره که چی اون لا وجود داره؟ واقعا؟ پس اگه اینطوریه، بهم ثابت کن که اگه یه آدم فضایی اومد روی زمین، اولین سوالی که ازش میپرسی، این نیست که "جنسیتت چیه؟" یا "توی سیاره شما دستهبندی مرد-زن فقط وجود داره یا از ما متمدنتر هستین و دستههای بیشتری دارین؟"
متقاعدم کن که اینکه هر روز صبح اول وقت به سکس فکر کردن ما، تقصیر افکار چپنوی کصشر و هرز امثال تو نیست. میتونی؟ البته که نه چون تمام هم و غمت اینه که لای پای دیگران چیه و فکر میکنی میتونی از روی صورتشون اینو تشخیص بدی در حالی که دنیایی ساختی که دیگه نمیشه از روی بیولوژی کسی رو شناخت. البته به اینجا ختم نمیشه، حتی از روی نوشتههای یک نفرم نمیشه، از روی نوع لباس پوشیدن، دوستانی که انتخاب میکنه، جاهایی که برای گردش میره، غذاهایی که میخوره، کتابایی که میخونه یا فیلمایی که میبینه و..
وقتی دنیا رو تبدیل به یک رقابت کور کردی که ملت باید ثابت کنن کی از همه آزادیخواهتره اون هم در حالی که آزادی برای تو چیزی بیش از طلب یک یوتوپیای سوسیالیستی و برابرخواه در موزه قدیمی شبهاروپایی نیست. هست؟ باید ...ید توی دنیایی که دغدغههاش عموما این شکلیه..
دوستی میگفت که وقتی 24/7ی داری سعی میکنی دیگران رو متقاعد کنی که هیچ متافیزیک و هیچ معنویتی در کار نیست، هیچ چیزی فراتر از سقف آسمون وجود نداره، پس چرا از این فرکتالجیامتریهای عمدتا بنفش و طلایی استفاده میکنی همهجا؟ جوابم دو تیکه داشت. اول اینکه ...خوریش به تو نیومده و دوم اینکه، برای یادآوری اینکه فقط میتونم اینطوری هر روز به خودم یادآوری کنم که هیچ چیزی اون بالاها وجود نداره که براش فرقی کنه من و تو چه وضعیتی هستیم؛ با ثابت نگهداشتن تصویری از هزارتوها و شبهگلبرگهای پیچوتابخورده که انگار به ما وعدهی چیزی در دوردست رو میدن؛ یه وجود گرم، یه آگاهی سافت و شیرین اون دور دورا که منتظره تا ما بعد از کسب تجربه در دنیا، باهاش در آمیزیم و بعدشم به زیست جاویدان برسیم.
آمیزش نهایی؟ کسب تجربه توی دنیا؟ یادگیری عشقورزیدن؟ کسی منتظرمونه اونطرف؟ اونطرف؟ همش زاییده تخیل عامل نابودگری به نام انسانه که درگیر سرطان متاستاتیک `خودآگاهی`، بوده، هست و خواهد بود تا زمانی که به واسطه این خودآگاهی و خودخواهی، به بقای نسل و گونه خودش پایان بده.
دنیایی رو فرض کن که همگی درگیر ایدهالتئوریکچیزهای خودشونن و سازههای خیالی با چنان قدرت و صلابتی میسازن که ضامنی برای جنگهای چندصدساله در آیندهای نهچندان دور میشه.
هر روز همدیگه رو با بیرحمی و خشموکینه فراوان میکُشیم، بهخاطر ایدههای دستسازی که خودمون ساختیم؟ نه هیچ خدا یا معبودی که اون دور دورا برامون دست تکون داده به نشونه تایید جنونمون؟
میتونی ملال موجود در این چرخه باطل رو حس کنی؟ ایدهای شکل میگیره، بهش پر و بال میدیم. اون ایده بزرگ و بزرگتر میشه و کمکم تبدیل میشه به ایدئولوژی. بعد از اون رهبرانی پیدا میشن و تودههایی که مثل قارچ از همهجا سر در میارن و یک موج بزرگ از حماقت و بلاهت شکل میگیره تا گردنکشی کنه. در مقابل اصل آینهای رو داریم که یعنی یک ایدئولوژی دیگه هم در مقابل ایدئولوژی دیگهمون سرش رو بلند میکنه و میگه بیا مچ بندازیم. مچ انداختن همانا و جنگهای چند قرنه با هزاران یا شایدم میلیونها نفر کشته هم همانا..
بعد از نابودی چندین نسل و زمین و ملت و ... به این نتیجه میرسیم که اشتباه کردیم و میتونیم از ایدئولوژیهای خودمون کمی عقبنشینی کنیم تا فضای بیشتری برای نفسکشیدن برای طرف مقابل ایجاد بشه تا اون هم لطف ما رو جبران کنه و بشه توی این کره گرد لامذهب زندگی کرد. بعد از چند مدت باز یه نفر جدید با یه ایده جدید سر و کلهاش پیدا میشه و فریاد سر میده که "وای بر ما که حقمان را میخورند و برابریمان را میدزدند!" و این میشه جرقه یه جنگ چند صد ساله جدید و و و...
توی یه سیستم اشتراکی، فقط حاضرم کلماتی که از دهنم بیرون میاد رو با بقیه به اشتراک بذارم تا بتونم هر وقت خواستم، فحشهای رکیک بهشون بدم نه بیشتر. وقتی vessel به قلب کنده خودش از سینه نگاه میکرد چی میدید؟ وقتی پارتنرش یه شب بیخبر زد به چاک..
وقتی که sleep از در وارد شد و سیاهی کل اتاق رو فرا گرفت، وقتی که ریشههای سرشار از تاریکی و نفرت رو به دور vessel پیچید و بهش الفبای کهن رو یاد داد. وقتی که گفت "سیرک ما که نیست، میمونهای ما هم که نیستن!". در واقع یکی از عمیقترین نقطهکلامای یه خدای دروغین و آرتیستیک دیگه که فقط در گوش یک نفر که از قضا، ووکالیست و یکهخوان گروه Sleep Token باشه، قرائت شده؟ یه تیکهکلام که ریشه لهستانی داره؟ حتما لهستانیها خوششون نمیاد که تو کار بقیه دخالت کنن و بهطور قطع همین یه ویژگی اون رو محل جذابی برای مهاجرت میکنه، از سمت جهانسومیهایی که چه به شیوه مدرن و چه به شیوه سنتی، 24/7 زیر یک نورافکن نامرئی به بلندای ایفل ( اینم برای اینکه بگم میدونم المپیک داره برگزار میشه =====))))) ) بودن.
مشکل کسایی که زیاد فکر میکنن اینه که دنبال یه چیز باثبات میگردن، حالا اینکه بشه به اون چیز ``سنگ فیلسوف`` گفت یا نه بحثش جداست، اما اینکه دنبال یک ثبات دائمی باشی چه پیامدهایی خواهد داشت؟ وقتی که واقعیت حتی از حقیقت هم ناپایدارتر و فرّارتر (Fu**in Volatile) هست. تبدیل میشی به یک زامبیِ سرگردان که نه میتونه بخوابه، نه میتونه بخوره، نه میتونه بکنه و نه میتونه ...
اولین قدم برای درمان سرطان خودآگاهی، پذیرش ناپایداری و ذات طبیعته. دومین قدم هم..
دومین قدم هم احتمالا سرگذاشتن به بیابون! (البته اگه شما فکر بهتری ندارید 🤗)
بون سواق، بون شانس، بون وویَژ.
مطلبی دیگر از این انتشارات
توفان در پرانتز
مطلبی دیگر از این انتشارات
پُستَک 1 | مثلثات ، بُردار و VusJS
مطلبی دیگر از این انتشارات
سرگردان بین مرگ و زندگی