جسته گریخته احوال

امروز یکی از آن روزهای خاکستری بود که در دنیای مغازه ی خودکشی پیدا میشوند. از آن روزها که مطمئن می شوی زندگی یک جور کثافت است.

از آن روزها که زیاد به چرا فکر میکنی. چرا زنده ام؟ چرا هیچ تلاشی نمیکنم؟ چرا باید توی ویرگول بنویسم؟ چرا جیرجیرک ها وجود دارند؟

و از آن روزها که آدم تصمیم های ناگهانی می گیرد مثل تصمیم به خودکشی یا پاک کردن اکانت ویرگول یا مریض جلوه دادن خود...

در ویرگول مینویسم چون چیزی شبیه دفترچه یادداشت است؟ اما ادم که از دفتر یادداشتش انتظار ندارد به او لایک و کامنت بدهد. به علاوه ما دفتری که افکار شخصی مان در آن باشد را در هر سوراخ سمبه ای قایم می کنیم تا کسی آن را نخواند و قضاوت مان نکند، برعکس چیزی که اینجا اتفاق می افتد.

به گمانم این افکار به هرحال باید شنیده شوند وگرنه ادم غم باد میکند؛ شاید شنیده شدن آنها توسط غریبه ها به بدی شنیده شدنشان توسط نزدیکان نباشد... اما هرچه که هست این را کاملا برای خودم می نویسم.


از تابستان متنفرم.

یک چرا ی دیگر برای امروز.

چون در این زمان ادم باید بیشتر از هروقت دیگری هدف و برنامه داشته باشد تا این همه وقت بی صاحاب را به بطالت نگذراند. اصلا از اول به ما دروغ گفتند که تابستان وقت استراحت و تفریح است.

مثلا یک تابستان قبل از سال دوازدهم نقش کلیدی در اینده ات دارد که احمقی مانند من دارد آن را به قیمت گزاف از دست میدهد.

قلب و روحم بتنی شده است، بخاطر اراده و تلاش هایی که شبانه روز توی خیالم در جریان هستند اما نتیجه ای در پی ندارند چون هنوز که هنوز است در واقعیت صفر کلوینم!

یک دروغ دیگر! چطور می گویند کسی به صفرکلوین نرسیده است پس من چی هستم اینجا؟


اتاقم مورچه زده. ردشان را که گرفتم به لانه ای جدید رسیدم. دلیل دیگری برای تنفر از تابستان، حشرات موذی! وحشتناک و اعصاب خردکن.

اصلا شب ها امنیت نیست که ادم از اتاقش بیرون بیاید چون آن موقع زمان جولان دادن انواع حشرات نکبت است هرچند تعداد نفوذی ها به اتاقم هم زیاد است. همه اش تقصیر مامانم است دیگر نمیدانم به چه زبانی به او بگویم درها را باز نگذارد.

همه اش احساس چندش جنبش یک حشره را روی پوستم دارم؛ حس میکنم دارم تبدیل میشوم به یک مدوسای کله حشره ای. موهایی که مورچه و سوسک و جیرجیرک هستند! روی زمین دراز کشیده بودم که دست بردم بین موهایم و پای سوسکی را بیرون کشیدم...

وسواس فکریم اوت کرده است و مامانم اصلا درک نمیکند. مرغ نفهمش یک پا دارد که نه، درها باید باز باشد تا هوا عوض شود!

خودم میدانم این موجودات کوفتی چه فواید زهرماری دارند اما بدانید در آینده، آن ویلنی که نسل حشرات را منقرض میکند من هستم!


امروز دوتا امتحان ریاضی داشتم. خودم را زدم به مریضی و به کلاس نرفتم. یک تصمیم کاملا نادرست که ادم را بیشتر در چاه فرو می برد. میخواهم گریه کنم، ممکن است ادم از اشک ریختن زیاد بمیرد؟ میدانم که قرار است هفته ی بعد حسابی توسط اقای معلم ریاضی و جلوی ۳۲ نفر ادم، تحقیر و خجالت زده بشوم. او ادم منظبط و تیزی است. کم محلی هایش یک جور ادم را می سوزاند و تیکه و کنایه هایش یک جور دیگر.

آقا، خانم! حتی یک فصل ریاضی را هم نمی شود شب امتحان خواند. چند بار دیگر میخواهی این اشتباه را تکرار کنی تا برایت درس عبرت شود؟

ولی چه کار میکردم؟ هفت روز است که درگیر چندتا امتحان ریاضی هستم. خدا را شکر که کارنامه ام بالاخره امد و هیچ درسی را تجدید نشده بودم و یکی از امتحان ریاضی ها از سرم رفع شد. ولی نمی‌دانید توی این هفت روز من چه زجری کشیدم.‌ تا کمی غرق خواب میشدم فوج فوج فرمول و عدد بود که ذهنم را پر میکرد. دهنم سرویس شده بود از بس هرچیز توی مغزم با ریاضی پیوند خورده بود


الان که دارم این را برای خودم می نویسم برق ها برای دومین بار در امروز رفته است. بینگو! یک دلیل خوب دیگر برای تنفر از تابستان! اگر در زمستان برق ها برود فوقش فقط شب ها عذاب می بینی ان هم از تاریکی. اما از اول تابستان که هر روز برق را قطع کرده اند علاوه بر تاریکی، ما در کوره ی ادم پزی اشویتش هم بوده ایم!

هروقت که برق ها میرود یاد سریال سقوط بر روی تو می افتم. دختره از کره جنوبی در کره شمالی گیر افتاده بود. برایش خیلی عجیب و ترسناک بود که هر روز مدتی برق های آنجا قطع می شود. در مقابل وقتی دوستانش از کره شمالی به جنوبی امدند برای انها هم خیلی عجیب بود که انجا هیچ وقت برق قطع نمی شود!

چقدر مانده تا شبیه کره شمالی شویم؟ میدانم مسافت زیاد است اما سرعت پیشروی هم کم نیست...

حالم از همه چیز بهم میخورد؛ از خودم، همکلاسی هایم، ویرگول، اجتماع، تلاش و هرچیزی که اعصابم را خرد میکند. مدتی بود بهتر شده بودم اما باز با افرادی رو به رو شدم که انگار هم صحبتی با دیوار برایشان جذاب تر بود تا با من! از احمقیم بود که فکر میکردم اوضاع در ویرگول بهتر است...


من تشکر میکنم ولی به دنبال راه حل نیستم چون خودم ان را میدانم فقط به یک خر عاقل نیاز دارم تا به ان جامعه عمل بپوشانم!

و چیز دیگری که میدانم این است که نمیخواهم فردا اینگونه باشد و روز بعدش و هفته ی پیش رویم...میخواهم روزهای آینده، با امروز که نحس و بسیار نکبت بار است متفاوت باشد. میخواهم ماه بعد که به عقب نگاه میکنم، باز هم نگویم خاک بر سرت هنوز که صفر کلوینی!