خستگیِ مفرط

تا جایی‌ که میتوانم‌ زحمت‌ می کشم‌،
هرکاری‌ که بلدم‌ انجام می‌ دهم،
بیش‌ از این از عهده‌ ام‌ بر نمی اید؛
چیزی‌ که که نمی‌ شود چاره‌ کرد باید تحمل‌ کرد.
در ظاهر روی پاهایم ایستاده‌ ام!

اما حقیقت این است که ...
خسته هستم!
می خواهم فرار کنم ...
می خواهم بروم‌ گم‌ بشوم،
میخواهم چند سالی نباشم
میخواهم از وظایف انسان بودنم بگریزم
من ادم ماندن نیستم
من حرفی برای زدن . فکری برای اندیشیدن . صحنه ی برای زندگی.تصویری برای نگاه . طعمی برای چشیدن و دلیلی برای زندگی ندارم

من ماندنم پر از شک است

بیشتر متن هایم هزاران هزار چینش کلماتم ساعت ها فکر کردنم را در یک لحظه نابود میکنم به گونه ی که انگار هیچ وقت دستانم بر روی حروف نرقصیده اند


انگار برای ارتباط با مردم ساخته نشده ام
کلمات را در خودم حبس کرده م
در لابه لای تنم مچاله شده اند
سکوت روی حرف هایم چنبره زده
و من پیرو هیچ اجتماعی نیستم
شخصی برای نجاتم پیش قدم نشد
حتی اویی که در آینه زندگی میکند


بحران ۱۸ سالگی را گذرانده م
دیگر تزلزلی در قلبم اتفاق نمی افتد
روزهای زیادی زیسته م
لحظات زیادی خندیده م
اما این چند سال را حیف کرده م
انگار دیگری به جایم میزیستِ
الان من انسان قوی تری برای بقا هستم
چقدر خوب که زنده مانده م