به وقت غم"ایزا" و در روزهای شادمانی "بل" صدایش میزدند!
ستوهیدگی
خستهام . دلم نمیخواهد به چیزی فکر کنم. از قرار گرفتن در چهارچوبها و محدودیتهای مضحک مغزم خسته و فرسوده شدهام . امروز کارهای زیادی برای انجام دادن داشتم که تنها نیمی از آنها را انجام دادم . خاله قرار است فردا برود خانهاش . از همین حالا با یاد غمِ "پوچ شدن خانه پس از رفتن دوستان" دلم میگیرد. نوعی تنهاییای که شبیه تنهاییهای همیشگی نیست دور تا دور ذهنم مثل گیاهی رونده پیچیده است و دارد خفهام میکند . بعضی از بچهها را بعد از آن روزی که پایم به این حال افتاد ندیدهام . مثل دریا . البته نمیدانم اگر ببینمش هم اتفاقی درونم بیوفتد یا نه . شاید بیرحمانه یا نادرست باشد شاید هم نه اما این روزها چیزی درون قلبم نمیابم . گاهی وقتها یادم میرود قبل از ایناتفاقات چکار میکردهام . انگار دیگر اهمیتی ندارد . دریا اهمیتی ندارد . قهر و دعوای بین زینب و نسیم اهمیتی ندارد . تهرانگردیهایمان اهمیتی ندارد . راندوهای نصفه و نیمه که مدتهاست از مهلت تحویلشان گذشته اهمیتی ندارند . گاهی وقتها حتی یادم میرود پایم آسیب دیده و میخواهم راه بروم که پیچش درد متوقفم میکند و میروم و برای تمام روز روی مبل سمت نشیمن مینشینم و با حرص به آن راندوهای لعنتی نگاه میکنم . دلم نمیخواهد کاملشان کنم . اصلا دلم میخواهد از پنجره به بیرون پرتشان کنم . بعد هم بقیهی نقشهها و دیتیلها و کل آن برگههای کوفتی را آتش بزنم . تف به گور همهشان . مخصوصا خانم سین که آنقدر با اضافهگوییهایش آن روز مغزم را زیر دندان میجَوید و دلم میخواست با همان پای مصدوم از دستش فرار کنم! به قول یک بنده خدایی: زنیکهی بیمصرف مضر .
بابا و مامان این روزها هر دو یک جورهایی اعصابم را بهم میریزند . خب .. طبق معمول من از نظر فلانی و فلانی قرار است آنی جلوه داده شوم که با وجود "اپن مایند" بودن خانوادهاش آنجور که باید قدرشناس نیست و خودش را درگیر مسائل بین مادر و پدرش میکند و همه چیز را باهم قاطی میکند و نمیرود حالش را بکند! در واقع اما این مثلا "قاطی شدن" نه انتخاب شخصی و بلکه عملی از روی اجبار برای جلوگیری از هزاران اتفاق ناخوشایند بود . من فقط از به دوش کشیدن بار تمام اشتباهات آنها خسته شدهام . خسته از اینم که در این سن هنوز هم ابتداییترین چیزهای سواد رابطه را نیاموختهاند و سعی میکنند دردشان را با تیکه انداختن و به سخره گرفتن اعمال یکدیگر درمان کنند . خب ، چکار میتوانم بکنم؟ جز اینکه با عوض کردن بحث از قهر و کارهای بچگانهشان جلوگیری کنم و بعد بروم دنبال زندگی و پول و این جور چیزها و خودم را با مشکلات شخصیام آنقدر خفه کنم که یادم برود کودکی در درونم دارد با صدای بلند میگرید .
زهرا چند روز پیش میگفت از این دوراهیها خسته شده و من نیز با تمام وجود تاییدش میکردم . به گمانم دوراهی یا که ندانم چه کنمها مثل کشیدن ناخن روی شیشهی روح است . آزار میدهد و تا زمان درمان یک ذره هم از درد نمیافتد . باز صدای گوش خراش خانم سین توی مغزم میپیچد احساس میکنم از راه دور هم دارد احساس ناکافی بودن را با سوزنی چیزی درون افکارم تزریق میکند . بعد از آن یاد صحبتهایم با خانم ح میافتم که میگفت بهتر است انقدر به خودم سخت نگیرم او هم مثل من است و بعد از امتحان کردن هزاران کار به تازگی فهمیده است که باید در حقیقت چه کسی باشد! من اما نمیتوانم "سخت نگیرم" و نیز عمیقا به او حسادت میکنم وقتی که میگوید پس از سالها بالاخره در نقطه تعادل زندگیاش ایستاده . از اینکه تمام این سالها نتوانستهام در یک کار بمانم بشدت آرزده خاطرم و احساس میکنم باید برم و کپه مرگم را بگذارم چون نتوانستهام هیچ فایدهای دلشته باشم!
من کی هستم؟ احساس میکنم دیگر نمیدانم کیام نمیدانم دارم چکار میکنم ، کجا میروم ، چه چیزهایی را واقعا دوست دارم و چه چیزهایی را نه! وقتی فیلمهای کودکیام را میبینم یا حتی به نوجوانیام رجوع میکنم میبینم که با وجود دانش ناکافی و بیتجربگی و این چیزها به وضوح میدانستم میخواهم چه کسی باشم یا به اصطلاح چکاره شوم! اما حالا ، فقط احساس گمشدگی میکنم . در جهانی که انگار هیچگوشهای از آن به من احساس تعلق یا که دلیلی برای ماندن نمیدهد . و من خسته و واماندهام از رفتنها و نرسیدنها و ترک گفتنهای همیشگی .
در انتها تنها چیزی که میتوانم در وصف این روزها بگویم اینست که : همه چیز دارد مرا میستوهاند!
پ.ن : این نوشتهی احمقانه را تنها برای روزی میگذارم که همه چیز درست شود . چون به طرز عجیبی هنوز هم امیدوارم!
مطلبی دیگر از این انتشارات
باینری فایلهای غیرقابل ترجمه
مطلبی دیگر از این انتشارات
پراکنده نویسی
مطلبی دیگر از این انتشارات
هست را اگر قدر ندانی می شود بود! (2)