مثل رادیکال دو

تاریک نیست ولی تاره. مثل حس تازه به هوش اومدن. یا وقتی ساعت ۱۱ شب با آلارمت بیدار میشی و با ضربان قلب هشتاد، کورکورانه دنبال عینکت بالای تخت میگردی.

تو سرم سوت میکشه. بدنم رو حس نمیکنم.

- بیدار شو.

چی؟

- میگم بیدار شو.

من که خواب نیستم!


- اون روز توی کتابخونه رو یادته؟ که با تعجب به کتاب توی دستت نگاه کرد و ازت دلیل خواست. یا روز امتحان ریاضی که کمرش درد میکرد ولی اومد کنار تو و حدیث نوشته شده روی تابلو رو برات خوند. اون روز که انشای ترور نوآ رو خوندی و برق تحسین رو تو نگاهش دیدی. موضوع انشا رو یادته؟ آزادی.


آسمون پاییز.. قشنگه.

هیچ وقت نفهمیدم. متوجهش نبودم تا امسال. اینقدر سرم توی کتاب ها فرورفته بود که یادم رفته بودم بالای سرم رو نگاه کنم. پرده رو کنار کشیدم. آفتاب چندان شدید نبود ولی چشمم رو میزد. حس خون آشام ها رو داشتم. چه آسمون صافی. چه ابر های نازی..


کاش میومدن و میرفتیم پیاده روی. ساعت ۴ عصر بود. تا ۶ نمیومدن نه؟ کاش بیدارم میکردن. کاش..

دوباره حس خفگی.

صدای در اومد. ناباورانه نگاهشون کردم.

- داریم میریم بیرون.

- منم میتونم بیام؟

- البته!


پارسالو چی؟ اونو یادته؟ آزمایشگاه. من که تنها دلخوشیم، آب اکسیژنه ای بود که دستم رو سفید کرده بود. دستامو جلوی صورتم گرفتم و انگشتای کوچیکمو با هم مقایسه کردم. و تو که سر تکون دادی و زدی زیر خنده.

- وای نکن! هر کی ببینه فکر میکنه مشکل عقلی ای چیزی داری!

و دوباره خندیدی.

- کادو تولدت برات یه بطری آب اکسیژنه میگیرم بریزی رو خودت!



- او خودا! یه دفعه لهجه ی مشهدیت شکفت! من لهجه های مختلف رو خیلی دوست دارم.

با ذوق دستامو به شکل غنچه ای گرفتم که شکوفا میشه.

- جدی؟ من نه اتفاقا!

- خواهرمم خوب لهجه ها رو بلده، من که اصلا!


- اون روز که تو پارک رقصیدی، کلا نظرم در موردت عوض شد.

خندیدم.

- جدی؟ چطور؟

- خوب، نمیدونم! انتظار نداشتم. فکر میکردم خشک تر از این حرفا باشی، جدی تر.

- میدونی، من و تو شبیهیم. منم مثل تو بعضی وقتا احساس تعلق نمیکنم. باورت میشه شاید اگه به خودم بود، میرفتم دی جی میشدم؟ یادمه بابام وقتی برام کیبورد میخرید، بهم گفت هر کاری میکنی، فقط سراغ دی جی شدن نرو. کجایی که ببینی بابا!

می خندیم.

- ولی میدونم که نمیشه. میگن حتی اگه بخوام ترک تحصیل کنم هم حمایتم میکنن، ولی من خودم راضی نمیشم. وقتی میبینم کل زندگیمو مدیونشونم. زحماتی که برام کشیدن. همه ی اینا..

- اوه! بچه ها قبول دارین ما سه تا خیلی متفاوتیم؟

متفاوتیم و خیلی جالبه که هم دیگه رو می پذیریم و برای هم ارزش قائلیم.


یه چیزی رو دیروز فهمیدم. اینکه تغییر کردن، به حرف نیست. چطوری بگم؟ خیلی روزا بوده که با خودم قول و قرارِ تغییر گذاشتم. ولی نشد که نشد. چه شب هایی که با خودم فکر میکردم: یعنی اینجا همونجاییه که تو مصاحبه ازش نام میبرم؟ میگم از این تاریخ شروع کردم؟

دریغ از اینکه تحولی ایجاد بشه. ولی نه! دیروز، من میدونستم که این نقطه شروع خوبیه. ساعت، رند بود. ۹ شب. من زمان کافی داشتم و تا اینجا کاستی ای ندیدم. کاستی که زیاد بود ولی خوش شانس بودم که نامرئی شدن.

I'm just f***ing lucky I was born with it.
A hundred million people couldn't deal with this.

دو روز پیش که رفتم بیرون، از غروب عکس گرفتم. زیادی قشنگ بود. من رو از خلائی که توش بودم بیرون اورد. وقتی آهنگ uptown funk بلندگو های ماشین رو ترکوند و من، چوب های خیالیِ درامم رو تو دستم گرفتم، احساس قدرت کردم. اینکه این هم تموم میشه. اینکه من از پس همه چی برمیام.

ماشین میلرزید و من فکر کردم بابام داره قر میده. با یه لبخند گل و گشادی که نزدیک بود تبدیل به خنده بشه، از تو آینه ی ماشین نگاهم کرد.

وقتی درام زدنم تموم شد، لرزش ها هم خوابید. اوه! کار من بود؟

- زلزله به پا کردی دختر!


مهر برای من، امروز به طور رسمی شروع شد. با تاخیر ۱۶ روزه.

حس گُنگی داشتم، مثلِ...