چرت و پرت‌نامه | اخبار اخیر [و کویر]!

خبری نیست. تا چشم کار می‌کند کویر است و شن دانه های رقصان در هوا که هنگامی که می‌رقصند، حواسشان پرت است و یکی پس از دیگری در تخم چشمم فرود می‌آیند.

در این هیاهو به برگه های کاهی کتاب ها پناه برده‌ام. شیطان را که ببینم، به جای آن که بر خدا پناه ببرم، سرم را پایین می‌اندازم و بی‌صدا در داستان ها غرق می‌شوم. گاهی در ماجرای "تاج دوقلوها" حبس خواهم شد و گاهی در هوای معمای هاثورن، در "بازی های میراث" نفس می‌کشم.

گاهی نیز در دریای علم غرق خواهم شد؛ دریایی از حساب و هندسه، ادبیات و انشاء. و شاید تنها دلیل درس خواندنم، عشق به این ها باشد؛ شاید آن قدر به درس های تلخ از شکر ریاضیات پاشیده‌ام و آن قدر از چاشنی شعر های سهراب سپهری به آن ها اضافه کردم که دیگر به اندازه کافی لذت بخش هستند. شاید فقط به امید روز های شنبه و دوشنبه درس می‌خوانم و منتظر چینشی می‌مانم که شامل تمام علایقم هستند. من که اعتراضی ندارم.

و چه بگویم از مدرسه‌ای که امان می‌بُرَد از روزگاران. تمام خشنودی‌ای که از سال هفتم با خود به هشتمین ایستگاه می‌بردیم، با عوض شدن پرسنل مدرسه از هوشمان پرید. آن خانم اعتصامی دیگر قرار نیست به بلند بودن ناخن هایم گیر بدهد و مرا سرزنش کند و هیچ خانم صادقی‌ای قرار نیست اسمم را به اجبار در مسابقات اسکرچ بنویسد. همه رفته‌اند و یه مشت آدم تخسِ ناشی جایشان را گرفته‌اند.

اولین روزی که خانم اعتصامی را دیدم به یکی گفته بودم که رویش کراش زده‌ام. یادم نمی‌رود که آن شخص گفت که مگر آدم های مدرسه هم کراش زدن دارند؟ آن زمان نمی‌دانستم چه بگویم ولی حالا می‌گویم: اگر آن آدم در مدرسه خانم اعتصامی باشد، بله! می‌توان، خوب هم می‌توان.

از قضایای احساسی که بگذریم، مدرسه ها بار دگر فرا رسیده‌اند و بوی استرس و امتحان و پرسش به مشام می‌رسد. گرچه همین اوّل کار، بار ها و بار ها ما را مفتخر کردند و آن ها را با چشم دیده‌ایم؛ امّا بویی که می‌آید بر چیز های دیگر غالب تر است. صبر کنید! بوی استرس نبود! تنها لباس زیری بر روی بخاری در حال کتلت شدن بود... عاممم... بگذریم. امّا از این بو غالب تر، اندوه من است. مدرسه آن قدر ها هم بد نیست. بر خلاف اکثر دانش آموزان از شروع مدرسه ها نمی‌ترسم؛ امّا دلم می‌خواست تعطیلات طولانی‌تر می‌بود تا مطالب پایتون را تمام می‌کردم و هرچه زود تر کارم را شروع می‌کردم. این موضوع که نمی‌توانم در زمان مدرسه مثل قبل کد بزنم و یاد بگیرم، غم عوض شدن پرسنل مدرسه را می‌افزاید‌.

و کمی از عشق های تازه و نو پا بگوییم. دل است دگر؛ یک آن می‌لرزد و تا به خودت بیایی عاشق شدی! به تازگی به دلایل نامعلومی تصمیم گرفتم در نزدیک ترین باشگاه به خانه‌مان ثبت نام کنم و همین کار را کردم. از قضا، باشگاهِ والیبال بوده است و حالا... حس می‌کنم اولین معجزه‌ی این ۱۳ سال زندگی‌ام اتفاق افتاده و من عاشق این ورزش لعنتی شده‌ام. عشق در یک نگاه. عشق در یک جلسه. چه جور و چه طور می‌تواند تا این حد با روحیاتم سازگار باشد و چه طور همه بچه های تیم مثل خودم هستند؟ تنها خدا می‌داند راز این معجزه را:)

اون موقع که عاشق این انیمه بودم فکر نمیکردم یه روزی خودمم والیبالیست بشم:)
اون موقع که عاشق این انیمه بودم فکر نمیکردم یه روزی خودمم والیبالیست بشم:)


و همین ها بود ماجراهای این کویر و به اصطلاح بی خبری ما.





پ.ن: پاییز رسیده و این روزا منتظر یه موقعیتم که ازش عکس بندازم. منتظر پستایی با تم پاییز باشید؛)