کافه خندان
سلام ، امیدوارم خوب باشید .
رفته بودیم سراغ یک کافه برای نصب دوربین هاشون ، همه چیز داشتن ، از خود دوربین ها بگیر تاااااا دستگاهی که دوربین ها بهش وصل میشه .
نمیدونم چرا خودشون نبستن ، کار راحتی بود ، فقط باید جای دوربین رو درست میکردن ، سیم کشی رو انجام میدادن ، تنظیمات رو انجام میدادن و دوربین رو وصل میکردن به دستگاه ، به هر حال ما رفتیم برای نصب دوربین هاشون .
یه کافه ی خیلی خوشگلی هم بود .
آهنگ های آمریکایی با نورپردازی سم و زیبا ، انگار نه انگار روز بود ، قفسه هاشون هم پر از کتاب های قدیمی و جور واجور ، آدمای اونجا اکثرا جوون بودن جزدوتا پیر مرد که تنهایی نشسته بودن و سیگار میکشیدن ، همه نگاهم به اون پیرمردا بود ، انگار نه انگار سنشون بالائه و مثل جوون ها لباس پوشیده بودن ، صاحب کافه چشم های آبی با پیراهن سفید و شلوار سیاه داشت ، عطر منم زده بود ، جوری باهامون برخورد کردن انگار بیست سالی هست باهاشون رفیقیم ، خیلی خوشم میاد آدم ها گرم برخورد میکنند ، از پسرخاله/دخترخاله شدن بدم میاد اما اینکه گرم هستن و حد و مرز خودشون رو میدونند خیلی خوبه ، اگه میشد یه چیزی رو توی سر همه آدم ها فرو کنم این بود که حد و مرز خودشون رو بدونند و با هرکسی مثل خودش برخورد کنند .
من عاشق کافه هام ، تا یک ربع اول اصلا حواس جمعی نداشتم و داشتم کل کافه رو با چشمام بالا پایین میکردم تا بفهمم چی کجائه و چیا داره ، همه چیش خوب بود جز این نردبون تاشوئه ، یک پا میزاشتی روش چهل بار میلرزید ، وقتی میرفتی بالا عزرائیل تشویقت میکرد و برات سوت بلبلی میزد ، وقتی بالاتر میرفتی داد میکشید برو داداش تو میتونی ، نتونستی با خودم میای میریم .
رفتم بالا پنل رو از سقف بردارم بیارم پایین تا دوربین رو بزنیم به پنل ، این نردبونه ویبره میرفت و از سمت چپش بلند شد ، داشتم پرت میشدم پایین بترکم ، به صاحب کافه گفتم جناب بی زحمت این پات رو بزار رو این میلرزه نردبون ، گفت سالمه پسرجان ، گفتم بزار یه پله برم بالا ببین ، وقتی رفتم دید نردبون کج شد پاش رو بالاخره گذاشت و نگهش داشت ، پنل رو برداشتم و دیدم دارن داد میکشن که نه بابا باید پنل عقبی رو برداری ، منم نه جای دست داشتم و نه جای پا که بخوام پنل عقبی رو بردارم ، جالبیش اینه ده بار قبلش گفتم همون که چسبیده به دیوار رو بردارم دیگه ؟ و همشون هم تایید میکردن ، داشتم میومدم پایین که جای نردبون رو درست کنم تا راحت تر باشم برای برداشتن پنل عقبی ، صاحب کافه گفت همونجا واستا برش دار مگه میخوای چیکار کنی ؟؟
منم لجم گرفت ، پنل رو برداشتم و یه تکون محکم دادم هرچی خاک بود ریختمشون کف کافه ، یکم خنک شدم ، اومدم پایین و رفتیم سراغ بستن دوربین ها به خود پنل .
یکی از دوست های صاحب کافه اونجا بود ، دهنش رو کج کرد و با صدای نعشه طور گفت : چقدرررررررررر جذاب میای سر کار ، میخواستم با دریل بیوفتم به جونش پر از خونش کنم ببینم بازم براش جذابم یا نه ، عوضش خندیدم و گفتم تیپ همیشمه و یک تیپ سیاه معمولیه ، شروع کرده بود چرت و پرت گفتن ، دیدم ول نمیکنه هرچی جواب نمیدم و میپیچونم ، گفتم بابا ول کن ناموسا ، خسته و کوفته وایسادم اینجا داری ور ور ور فک میزنی دری وری میبافی در گوشم .
ناراحت شد بیچاره ، با یه نگاه داداش من گناه دارم به چشمام زل زده بود ، زدم زیر خنده یکدفعه ای اما بعدا دلم براش سوخت ، یارو قیافش به سمت تعجب رفت و بعد سرش رو انداخت پایین .
آقا کار بالاخره با موفقیت زیاد تموم شد و گفتن یه نوشیدنی مهمون ما ، باریستای جالبی داشت ، بوی عطرش هم جذبم کرده بود هم باعث میشد بدم بیاد ازش .
آخرش یکروز کافه میزنم ، بعدش بوتیک میزنم ، اما اول بوتیک میزنم چون خیلی بوتیک دوست دارم ، بعدش یه کافه ، بعدشم یه فست فودی میزنم .
یجوری نشستم هی بعدش بعدش میکنم و میگم چه مغازه ای میزنم انگار الان رو گنج خوابیدم و پولم آمادست .
اگه هرکدوم از این مغازه هارو زدم ، برای فامیل هام قیمتشون رو سه برابر میکنم ، مثلا اگه یه اسپرسو 30 تومان باشه به اونا میدم 90 تومان ، یه لباس 500 تومانی رو میدم 800 تومان ، نمیدونم من چرا انقدر از فامیل بدم میاد ، نه سود دارن نه ضرر ، کلا حالت خنثی دارن ، فقطم پشت سرت حرف میزنند ...
18 تیر ماه 1403 کافه خندان .
امیدوارم لذت برده باشید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
عاشق شدم رفت!
مطلبی دیگر از این انتشارات
[پراکنده نویسی ۶] - از یکساله شدن غریبانه و غیبت شبه کبری پیش رو تا معرفی SoloLearn
مطلبی دیگر از این انتشارات
پراکنده نویسی.1