کوفتگی روحی

نوع خاصی از درد رو دارم که در ظاهر شبیه کوفتگی جسمیه، ولی دقیقاً روحیه. زندگی دست و پا زدن توی یک لجن‌زار متعفنه؛ بوی گند پوسیدگی رو از همه طرف حس می‌کنی، همه‌چیز پوسیده و کافیه یک لحظه لمسش کنی تا باد اونو با خودش ببره. انگار روحم درگیری فیزیکی داشته، زمین خورده و زخمی و کبوده و مدت‌هاست که توی یک باتلاق، لابه‌لای لجن و تکه‌های استخوان پوسیده شنا می‌کنه. بندبند وجودش تیر می‌کشه و قصد داره با تمام وجود فریاد بزنه، ولی توانش رو نداره. انگار تکه های شکسته ی تیغ تو این مدت طولانی ذره ذره لا به لای روحم فرو رفته. بدن فرق درد جسمی و رنج روحی رو متوجه نمیشه.

انگار تیکه های فلز سرد و زنگ زده توی پوست و گوشت و لا به لای استخوان های بدنم جا گرفتن و با گذر زمان تعدادشون بیشتر هم میشه. آشغال های فلزی. هیچ راهی برای کنار اومدن با دردشون سراغ ندارم؛ فقط یاد گرفتم زیر فشار هرروزه شون له نشم. و این وجودِ اشباع شده از تکه های فلز برای من یک بار بیش از حد سنگینه. من از تاریکی می‌ترسم؛ تاریکی درون خودم اونقدر ترسناکه که وحشت دارم از اینکه رها بشم و در اون تاریکی فرو برم. آدم به بدبختی عادت می‌کنه. همونطور که به بوی بد سم و آشغال و فاضلاب عادت می‌کنه. اگه زمان همینطور بگذره شاید حتی دوست داشته باشه مثل یه خوک تو گل و لای غلت بزنه. بعضی از آدم ها دقیقاً به این خاطر زمین می‌خورن تا یک نفر پیدا بشه، دستشونو بگیره و بلند شون کنه.

خرده های شیشه از دهنم با سرفه بیرون شلیک میشن. همیشه باید قطعه های سرب رو قورت بدم و بعدش هم یک حالت تهوع شدید؛ انگار که می‌خوام روح فرسوده‌م رو مثل قیر بالا بیارم. مملو از مشکلاتی شدم که بی دلیل وجود دارن و هرچقدر رها شون کنی حل نمی‌شن. گره هایی تلاشم برای باز کردنشون باعث زخم شدن انگشت هام شده؛ ولی اون‌ها فقط محکم تر شدن. تلاش های بی فایده. جنگیدن توی نبردی که توش فقط دوتا گزینه ی شکست و شکست وجود داره، «انتخابی میان جبر و جبر». هر مشتی که پرتاب می کنم فقط به خودم برخورد می‌کنه. ظاهرا بدترین دشمن خودم؛ خودمم و تو این آشوب با یک شمشیر نامرئی به خودم ضربه می‌زنم.

دیگه از اینکه لا به لای آدما دنبال خودم بگردم خسته شدم، با این حال هنوز هم پیداش نکردم. ولی تو تنهاییِ یه اتاق ساکت خیلی نزدیک تر و قابل لمس تره از موقع حرف زدن یک آدم جالب. تو سکوت اتاق انگار داره زمزمه می کنه تا صداشو بشنوم. وقتی میون صفحه های کتاب قدم می‌زنم صداش بلندتر میشه؛ فریاد می‌کشه. پس دیگه لازم نیست سعی کنم خودم رو بین آدم ها پیدا کنم. اون تیکه هایی که پیدا کردنشون ضروری بود رو الان دارم.

باند برای بستن زخم هام کمه و از طرفی هیچ زخمی وجود نداره؛ شاید خود من یک زخم باشم. هیچ آغوش محکم و گرمی تسکین دهنده نیست چون نمی‌خوام تیغه های فلزی پوست و گوشت یک نفر دیگه رو هم برش بزنه و چک چک قطره های غلیظش خونش رو ببینم. شاید رایحه گل های یاس که شب ها با باد از پنجره ی اتاقم میاد تو این درد رو التیام بده. شاید باید بگذارم اشک های شور تا محل زخم ها پایین بلغزند. شاید نمک مرحم زخم نباشه، ولی کم کم محل فرو رفتن تیغه های فلزی با اشک نرم میشن و سرخی زنگار روی سطحشون با سفیدی رسوب نمک پوشیده میشه. شاید فقط باید اشک بریزم و شاید این باعث بشه یکی دوتا از تیغه ها از لای استخوان و ماهیچه هام بیرون بیان.

نیاز دارم باد ملایم از اطراف شکوفه های سیب بوزه و خودش رو به من برسونه. من به رایحه گل های یاس باغچه احتیاج دارم. هنوز هم شیفته‌ی بوی اون عطرم که وقتی صاحبش رفته، جای خالی ش رو تو هوا بو می کشم. بخار بلند شده از فنجون قهوه م میتونه تسکینم بده. صدای بارش شدید تگرگ درون روحم. انگار با یک سبد حصیری سعی دارم کوه برگ های زرد ریخته شده از درخت روحمو جمع کنم. شاید فقط نیاز دارم یه نفرو محکم بغل کنم و تو بغلش بمیرم. باد سرد می‌وزه و خون توی رگ هام منجمد میشه. انگار از لا به لای زخم هام قطره های شمع آب شده چکه می کنه. درونم با یک زمستان بی پایان پر شده. امیدوارم در انتهای همه ی این ها، خاکسترم با قطره های باران شسته بشه.