آشنایی با کشور چین
از بچگی همیشه کشور چین واسم مثل یک رویا بود، دیدن اون نقاشی های رنگ و لعابدار و پوسترهایی که معمولا با اژدهای بزرگ و کوچک تزئین شده بود این مسئله رو واسم دو چندان می کرد. همیشه فکر می کردم که چین یک کشوریه که اژدها داره و این باعث می شد که بیشتر فکر کنم که این کشور خیلی اسرارآمیزه.
دقیقا یادم میاد اون موقع که فکر کنم دبستان می رفتم، همیشه از پدرم می خواستم که اون بادبزن های چینی و رنگ و وارنگ رو برام بخره و من هم با داشتن یکی از اونا تو پوست خودم نمی گنجیدم. آخه فکر می کردم که این بادبزنا از کشور سحر آمیز اومده پس الان من هم یک قدرت سحر آمیز دارم. خلاصه بچگیمون با این همه حسای جور و واجور در مورد همه چیز و همه جا گاه درست و گاه غلط تموم شد و ما موندیم یک دنیا رویاهای جالب که باعث می شد تو بزرگسالی اونا رو دنبال کنیم.
به خاطر حس علاقه ی عجیبی که از بچگی به کشور چین و زرق و برقش داشتم، تو بزرگسالی همیشه دلم می خواست که در مورد این کشور بیشتر بدونم واسه همین همیشه کتابها، مجله ها داستان ها و ... چینی رو مطالعه می کردم. تازه حتی فیلمهای چینی هم می دیدم و این باعث می شد که روز به روز این کشور رو بیشتر بشناسم. مردم مهربون و حساس و دوست داشتنیش و گاها فقیرش. اون فرهنگ و آدابی که توی اون کشور حاکمه، رعایت ادب و انسانیت که توی همه ی فیلماشون به چشم می خوره و خلاصه اون غذاهای خاص و برنج های شفتشون، همه و همه واسم خیلی جالب بود تا اونجا که همه ی فامیل همیشه به طعنه بهم می گفتن آخرش تو با چینی ها از دواج می کنی! من هم کلی می خندیدم. البته پر بیراه هم نمی گفتن انقدر در مورد اون کشور و مردمش و فرهنگش، آب و هواش، غذاهاش، آدماش کتاب خونده بودم و مطالعه داشتم که حتی مردم کشور خودمم رو انقدر نمی شناختم. پس عقل سلیم می گفت با کسی ازدواج کنم که بیشتر می شناختمش!!!
البته بگذریم از شوخی، دقیقا تو 21 سالگی بودم که دیگه داشتم کم کم خودمو واسه گذروندن ترم های آخر دانشگاه آماده می کردم، حس و حال عجیب فارغ التحصیلی از دانشگاه و اینکه دیگه بزرگ شده بودم و کم کم همه رو خودم و تصمیمام حساب می کنن برام خیلی جالب بود. همیشه دلم می خواست کاری کنم که با بقیه تفاوت داشته باشده و این همش ذهنم رو درگیر کرده بود. اون موقع بود که یک فکر بکر تو ذهنم جرقه زد، یک فکر جالب اینکه دنبال یادگیری زبان چینی برم، انقدر این مسئله واسم مهم شده بود که سریع دنبال یک موسسه، آموزشگاه زبان و ... گشتم تا بتونم تو دوره آموزش زبان چینی شرکت کنم. با کمی پرس و جو چند تا موسسه پیدا کردم که کلاساشون صبحا برگزار می شد من هم که دانشجو بودم و صبح ها باید سر کلاس درس می بودم، از رفتن به اون موسسات منصرف شدم و آموزش آنلاین زبان چینی رو از طریق یک سایتی که آموزش آنلاین زبان چینی رو داشت دنبال کردم و شروع کردم به یادگیری زبان چینی. خیلی جالب بود، بعد از سالها اشتیاق بالاخره داشتم به اون کشور خیلی نزدیکتر می شدم. خلاصه روزها همینطوری سپری می شد و من تقریبا داشتم زبان چینی رو خیلی خوب یاد می گرفتم، هر روز یک چیز جدید، یک کلمه ی جدید و یک فرهنگ خاص و این باعث می شد که توی ساعتهای بیکاریم هم به دنبال خوندن مجلات چینی و کتابها و ... برم تا اون دروسی رو که یاد می گرفتم بیشتر لمس کنم. خیلی جالب بود اکثر فکرای بچگیم در مورد کشور چین و مردمش درست بود. مثلا توی یک مجله خوندم مردمی که قصد مهاجرت به چین و یا تحصیل در چین رو دارند، حتما باید از آداب و رسوم و تاریخچه ی این کشور مطلع باشن و توی سفارت از اونا دراین مورد پرسیده میشه، چون چینی ها دوست ندارند کسایی رو تو خودشون راه بدن که فرهنگشون رو نشناسن و باعث بشن که فرهنگ قدیمی اونا به مرور خدشه دار بشه. خلاصه سرتون رو درد نیارم حالا دیگه تقریبا تو سن 22 سالگی بودم و ترم آخر دانشگاه رو می گذروندم همه یک جورایی دلشون می خواست بدونن که من چه تصمیمی برای زندگیم کارم آیندم و درسم می گیرم. چون از وقتی شروع به یادگرفتن زبان چینی کرده بودم، متوجه شده بودن که تصمیمات خاصی می گیرم و براشون خیلی جالب بود که از ادامه ی مسیر زندگی من مطلع بشن. خلاصه الان دیگه 1 سال بود که زبان چینی می خوندم و تقریبا می تونستم تا حدی مکالمات چینی ضروری و غیر ضروری داشته باشم در کنارش هم توی دانشگاه یادگیری زبان انگلیسی رو هم دنبال کرده بودم. حالا دیگه یک آدمی بودم که تا چند وقته دیگه یک مدرک لیسانس دارم و تسلط بر دو زبان خارجی با یک عالمه اطلاعات در مورد کشور چین. خیلی دلم می خواست که به بهترین نحو از این امتیازاتم استفاده کنم.
پس شرو ع کردم به تحقیق در مورد ادامه ی تحصیل در ایران و کشور های دیگه. بعد از کلی پرس و جو و تحقیق و ... متوجه شدم که تحصیل در چین واسه من بهترین گزینست، چرا که هم با زبان چینی آشنا بودم، هم زبان انگلیسی بلد بودم و هم کلی اطلاعات راجع به این کشور داشتم و هم با پیگیری ها و پرس و جوهام متوجه شده بودم که برای تحصیل در چین اگه یک سری شرایط داشته باشی می تونی بورسیه تحصیلی چین رو هم دریافت کنی و اینطوری دیگه دغدغه ی مالی هم واسه تحصیل تو این کشور و مهاجرت به چین نداری. بهترین گزینه پیش روم بود، خیلی واسم جالب بود چون تازه دلیل این جذابیت های و علاقمو به زرق و برق این کشور می فهمیدم انگار خدا از بچگی مسیر زندگی من رو با اون رنگ و لعابهای زیباش مشخص کرده بود. با اون رنگ و وارنگی های خاص و جالب، خواسته بود که مسیر نهایی موفقیت رو واسه من هایلایت کنه، اینطوری!!
خوب خیلی خستتون نکنم، تمامی اینا باعث شد تو سن 22 سالگی با دنیایی از شور و اشتیاق کوله بار سفرمو ببندم از همه خداحافظی کنم و برای تحصیل در چین راهی این کشور بشم و این بود پایان اینهمه عشق و علاقه به این کشور.
مطلبی دیگر از این انتشارات
چرا به آلمان مهاجرت کنیم؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
زندگی در چین با جیب پر پول
مطلبی دیگر از این انتشارات
بهترین دانشگاه های یونان