آرام و عمیق و آبی و امیدوار
بستنی توت فرنگی
بسم الله نور
سلام.
اول یه سوال بپرسم؟
کجای دنیایی؟
خیلی در موردت کنجکاوم.
اگه بخوای یه شهر بسازی ، چه شکلیه؟
دغدغه زندگیت چیه؟
وقتی خیلی خسته ایی چیکار میکنی؟
اهل کتابی؟
زندگی برات یعنی چی؟
از چی ها اسکرین شات میگیری؟
تاب بازی دوست داری؟
بستنی توت فرنگی چی؟
بهم نخند.
امیدوارم رو ترش نکرده باشی.
من معمولا کاری به کار بقیه ندارم.
ولی الان دلم میخواد تو یه آدم فوق العاده باشی
اونقدری که سالها وقت صرف کنم تا بتونم بشناسمت و بفهممت.
اونقدر که بهت یقین داشته باشم.
اونقدر که وقتی به بن بست خوردم؛فقط کآغذ و قلم بردارم و بنویسم.
برات توضیح بدم حالم بده
بگم چی باعث شده حالم بد باشه
بهت بگم حالا باید چیکار کنم؟
و تو بهم بگی باید چیکار کنم.
و من حالم خوب شه.
همینقدر ساده.
دلم میخواد منتظر باشم.
منتظر نامه هایی که به دستم میرسه.
دلم میخواد دقیقه به دقیقه صندوق پستی خونه رو چک کنم.
بی تمرکز ،خودمو قانع کنم که غیر انتظار وظایف دیگه هم دارم.
دلم میخواد برام بنویسی چرا نامه ات مواج بود.گریه کردی؟
من کتمان نکنم...بگم حالم بد بود.
ولی الان روزها گذشته از نوشتن اون نامه.
و تا نامه ام به دستت برسه.بخونی.و برام بنویسی دیگه حال من خوب شده.
و الان خوبم.
جالبه نه؟
تو هیچ وقت نمیتونی دقیقا اون لحظه ایی که حالم بده آرومم کنی.
اما من میتونم برات بنویسم.
هر لحظه،هر ساعت،هر روز.
نگفتی،کجای دنیایی؟
اونقدر نزدیک هستی که بهم بگی: اشکال نداره،همه چیز درست میشه.
و قبل از اینکه من حالم خوب شه نامه ات به دستم برسه؟
تو آدم سرسختی هستی؟
میگن برای تغیر دنیا باید آدم سختی بود
برای رسیدن به اهداف باید پرتحمل بود.
من نیستم.
واسه همین الان اینقدر به هم ریختم.
میشه لطفا بهم بگی چطور باید طاقت آورد؟
نمیشه آدم سختی نبود،ساده زندگی کرد و ساده لذت برد،ساده رنج کشید
و ساده مرد؟
واقعا نمیشه؟
من از سادگی ها لذت میبرم.
اما انگار این دنیا فقط آدم قوی میخواد.
سرسختی و مبارزه میخواد.
فکر میکنی مسخره است؟
حتی خودم گاهی حس میکنم دارم ضعفم رو پشت منطقم پنهان میکنم.
نمیدونم!
اما منم بستنی توت فرنگی دوست ندارم.
تو گفتی دوست داری؟
کاش حرفت برام معجزه می کرد.
کاش برام یه قوت قلب عمیق میشد.
ببخش!
حتما کلی حال خوبت رو خراب کردم.
من نمیخواستم بهت غر بزنم.
ولی میدونی بعضی مسائل برای بعضی آدما خیلی سخته.
من چون منم برام اینقدر سخت شده .
تو چون تویی ممکنه برات سخت باشه یا ممکنه هم سخت نباشه.
آدم بودن همینه دیگه.نباید خیلی به هم سخت بگیریم.
محمد بهم میگه اگه یه چیزی بهت بگم به مامان نمیگی؟
میگم نه.من رازدار خوبی ام.
بلند بلند شروع میکنه به تعریف کردن.
به سادگی کودکانه اش همیشه میخندم و اون فکر میکنه دارم به داستانش میخندم.عصبانی میشه.
میشه بهت یه چیزی بگم؟
به کسی نگو.
و به روم نیار دیگه.
غمگینم.
اونقدر که هرچقدر بستنی توت فرنگی میخورم حالم خوب نمیشه.
اولین باره حس میکنم غمگینم.
من بارهای زیادی عصبانی بودم.دلم گرفته بود.کلافه بودم.دلخور بودم.
اما تا الان غمگین نبودم.
حس امواج دریا رو داره.
آروم و پرتلاطم.
یادته بهت گفتم یه نفر باهام اونقدر صحبت کرد تا آروم شم؟
همونی که اسمارتیز میخورد.
چند روز پیش بی رحمانه حقیقتی رو به صورتم کوبید.
اونقدر حقیقی که خندیدم.
گفتم نه...
گفت اتفاقا آره.
و من...
فقط سکوت کردم و بعد حس کردم خیلی غمگینم.
برات پیش اومده؟
دیگه نمیتونم فرق بین وهم و واقعیت رو تشخیص بدم.
نمیفهمم حقیقته یا دارم خودمو قانع میکنم.
فقط گاهی گوشه ی ذهنم میگه چرا؟
بهش لبخند میزنم و میگم بیا و فعلا چیزی نگو.کار دارم.
اما چرا؟ چرا؟چرا؟چرا؟
میشه یه سوال دیگه بپرسم؟
باید از جهان ظلم زده
کشور جنگ زده
شهر سیاست زده
و من غم زده
به کجا فرار کرد؟
میدونی،این دنیا هنوز لاله ی واژگون داره...
و عنکبوت داره.
حتی خفاش داره.
بهت گفته بودم اینجا دوتا خفاش هم زندگی میکنند؟
خودمم میدونم هیچ چیز این جهان ساده نیست.پرتوقع شدم.
اما...
اگه میتونستم یه آرزو کنم آرزو می کردم این دنیا اینقدر پیچیده نمی بود.
تو چه آرزویی میکردی؟

امروز صبح کتی یه شعر قشنگ از نزار قبانی بارگزاری کرده بود.
بارها خوندمش.
تو هم بخون.
بانوی من !
آرزو دارم
در روزگار دیگری
دوستت میداشتم.
روزگاری ،
مهربانتر
شاعرانهتر
روزگاری
که شمیم کتاب
شمیم یاسمن
و شمیم آزادی را
بیشتر حس میکرد.
~
آرزو میکردم
که دلبرم میبودی
در روزگار شارل آیزنهاور
و ژولیت گریکو
و پل الوار
و پابلو نرودا
و چارلی چاپلین
و سید درویش
و نجیب الریحانی .
~
آرزو میکردم
با تو شام میخوردم
شبی در فلورانس
آن جا که پیکرههای میکل آنژ
ـ هنوز هم ـ
شام آخر را
با جهانگردان قسمت میکنند .
~
آرزو میکردم
که دوستت میداشتم
در روزگاری که شمع حاکم بود و هیزم
و بادبزنهای ساخت اسپانیا
و نامههای نوشته با پَر
و پیراهنهای تافته رنگارنگ .
~
آرزو میکردم
تو را
در روزگار دیگری میدیدم
روزگاری
که گنجشکان حاکم بودند
آهوان
پلیکانها
یا پریان دریایی .
نقاشان
موسیقیدانها
شاعران
کودکان
و یا دیوانهها .
~
آرزو میکردم
که تو از آنِ من بودی
در روزگاری که بر گل ستم نبود
بر شعر
بر نی
و بر طبع لطيف زنان .
اما
افسوس
دیر رسیده ایم
ما گل عشق را می کاویم
در روزگاری
که عشق را نمی شناسد.
نیمه شب دارم برات مینویسم.
یه نیمه شب پر ستاره.
با احترامان فراوان
از طرف من به یک جفت گوش.
مطلبی دیگر از این انتشارات
سپیده دم !
مطلبی دیگر از این انتشارات
دوستت میدارم هنوز.
مطلبی دیگر از این انتشارات
برایم بنویس : دعوت از شما