ایرانْ آسمانِ روی زمین است. (پروفسور هانری کربن)
نامه به سالاروفسکی | دربارهٔ نوشتن و لذتجویی
ای نام تو بهترین سرآغاز | بینام تو نامه کی کنم باز
سلام برادر، قبل از هر چیز، امیدوارم حالت خوب باشد. البته این حال خوبی که آن را برایت از خدا میخواهم، حال خوبی است که «ریشهدار» باشد، نه حال خوبی که بعد یک اتفاق خوشایند، چند دقیقه یا چند ساعت یا چند روز همراهت بشود و بعد هم رهایت کند. نه، من حال خوبی را برایت میخواهم که از درونت بجوشد و وابستهٔ بیرون تو نباشد، بادهای سهگینْ ریشههایش را تکان ندهد و در برابر سیلهای خروشان، «روئینریشه» باشد.
هفتهٔ قبل که پیشنهاد دادم با هم مکاتبه داشته باشیم، میدانستم دوست داری بنویسی و میدانستم دوست دارم بنویسم، امّا گرچه میدانم چه چیزی مانع نوشتن خودم میشود، اما نمیدانم چه چیزی مانع شما شده که کمتر بنویسی. با این حال، چه شما چه من، هر چند ننویسیم، همه روزه با اطرافیانمان صحبت میکنیم و گفتوگو را نمیتوانیم کنار بگذاریم، به خاطر همین، گفتم شاید گفتوگویمان با هم، بتواند یخ نوشتنمان را باز کند. نهایتاً چون یکی از دلایل ننوشتن من یک نفر، زیاد اندیشیدن به این است که چه بگویم و چگونه بگویم، تصمیم گرفتم این نامه یا شاید نامهها را با دلم بنویسم، یعنی بدون هر گونه فکر کردن قبلی، پشت رایانه بنشینم و صادقانه، همان اوّلین چیزهایی که به ذهنم میرسد را روی کاغذ بنشانم.
بگذارت برایت دربارهٔ همین نوشتن حرف بزنم. من میان رماننویسهای خارجی علاقهٔ غریبی به سامرست موآم دارم (حتماً برایم بنویس که تو به کدامشان علاقه داری و دلیل این علاقه چیست). راستش من با خواندن اثر مشهور سامرست موآم یعنی «پایبندیهای انسانی» به رمان خواندن دلبسته شدم و تا آن موقع چنین کاری را بیهوده میدانستم. امّا این اوّلین بودن، شاید ربطی به علاقهٔ من نداشته باشد. گرایش من به سامرستموآم بیشتر بابت «صداقت»ی است که درون نوشتههایش حس میکنم. هیچ نمیتوانم این ادعا را اثبات کنم و هیچ نمیتوانم برایش استدلالی بیاورم. فقط چیزی است که آن را حس میکنم. اخیراً کتاب «حاصل عمر» همین نویسنده را خواندم. جایی از کتاب دربارهٔ «ابتذال نوشتن» صحبت میکند و دربارهٔ این که هر کس با مادرش قهر کرده قلم به دست شده و مینویسد. تازه زمانی که موآم این مطالب را مینوشته، هنوز خبری از وبلاگ و سایت و اینها هم نبوده و نمیدانم اگر موآم الان حضور داشت، وضع حوزهٔ نوشتن را چگونه ارزیابی میکرد. گرچه خیلی قبلتر از این که سامرستموآم یا امثال او این حرفها را بزنند، خواجه عبدالله انصاری گفته بود که «نوشتن جنایت است، تحقیق آن را مباح کند» اما خلاصهٔ مطلب این است گویا نگاه این آدمها به «نوشتن» خیلی با نگاه امروزیها فرق میکند.
نمیدانم نظر تو دربارهٔ این حرفها چیست و برای دانستن آن لحظه شماری میکنم، اما خیلی وقتها شده که به محض گفتن این حرفها، متهم به سختگیری شدهام. بیا این عبارت «سختگیری» را تحلیل کنیم: فکر کنم منظور این آدمها این است که این همه مته به خشخاش گذاشتن واقع بینانه نیست و با هدفی که پشت نوشتن وجود دارد، سازگار نیست. امّا هدف نوشتن چیست و اساساً چرا مینویسیم؟ من البتْ با تمام این آدمها صحبت نکردهام، امّا بسیار دیدهام که میگویند «برای حال خوش بنویسید»! بدیهی است وقتی به دنبال این هستم که حالم را خوب کنم، نباید حال خودم را با کاری مثل «تحقیق» یا «تفکر» خراب کنم، یا حداقل نباید اینقدر این کار را سخت کنم. بنابراین، وقتی هدف خوب کردن حال «من» است و نوشتن به خودی خود کاری آسان است، مشروط کردن نوشتن به کارهای دشواری مثل «تحقیق» به معنای «بیهودهْ دشوار کردنِ کاری آسان» است و این همان چیزی است که به عنوان «سختگیری» عنوان میشود.
نمیدانی در درونم چگونه ولوله دارم. داستان این نگرانی این است که نمیدانم حرفهایم برایت کسل کننده است یا آن که دوست داری ادامهاش را بنویسم. نمیدانم دارم طبق معمول قلمبه سلمبه حرف میزنم یا آن که سادگی کودکانهٔ حرفهایم حوصلهات را سر برده؟ خلاصه هر چه که هست، من همینم! تقصیر خودت است که عنان این نوشتنها را به دست من سپردی و خواستی من شروع کننده باشم. متأسفانه، من حتی در مهمانیهای خانوادگیمان هم همین طور همه چیز را سخت میکنم و اگر بخواهم صحبت بکنم، دوست دارم با فامیلهایمان دربارهٔ این چیزها صحبت بکنم! خلاصه که پوزش من را قبول کن، برگردیم سر ادامهٔ نوشتن دربارهٔ نوشتن!
تمام افعالی که انجام میدهیم و تمام آنچه انتخاب میکنیم، بالاخره به نگاهی بر میگردد که نسبت به جهان هستی داریم. همین نگاه به نوشتنْ که دربارهٔ آن صحبت کردیم، نباید دست کم گرفته شود. گزافه نیست که بگویم این آدمها با فلسفهٔ بارکلی زندگی میکنند. بارکلی جملهٔ معروفی دارد که « اگر درختی در جنگلی بیفتد و هیچ کس در اطرافش نباشد که صدایش را بشنود، آیا صدایی تولید میکند؟» با این حال، امیدوارم مثل «اسقف بارکلی» نباشی که فکر کنی، غیر تو و تصورات تو چیزی وجود ندارد! چون اگر چنین است، نه فقط نویسندهٔ این سطور، بلکه ویرگول و رایانه و گوشی و امثالهم، چیزی جز تصورات و توهمات تو نیستند و بهتر است همین جا خواندن نوشتهٔ من را بی خیال شوی و توهم را کنار بگذاری! خلاصه، چه این نگاه براساس فلسفهٔ بارکلی باشد و چه نباشد، باید قبول کنیم اصالت را به «من» میدهد و تمام ارزشها و اهمیتها را روی «من» میآورد.
سالار عزیزم، من فکر میکنم همچنین نگاهی به نوشتن، فقط به نوشتن هم خلاصه نمیشود. یعنی چنانچه چشمهایمان را بشوییم و بهتر نگاه کنیم، میبینیم همین نگاه در تمام یا اغلب ساحتهای زندگیمان خودنمائی میکند. میتوانی آزمایشی انجام بدهی تا صحت ادعای من را تصدیق کنی. به عنوان مثال، چند «گیمر» را گیر بیاور و دربارهٔ انگیزهٔ آنها نسبت به «گیمر» بودنشان سؤال کن. یا چند آدم اهل فیلم و سریال را اسیر کن و بپرس که هدف و آرمانشان برای «فیلم و سریال باز» شدنشان چیست. یک گام فراتر برویم، چندی از دوستداران رمان را گیر بیاورم و از آنها همین سؤالها را بپرس. به احتمال زیاد، همان اوّل نخواهند گفت که برای «حال کردن» یا «محض لذت بردن» چنین میکنند و سعی میکنند پاسخهای خفنتری بدهند، اما تو برای یافتن ریشهها صبور باش و مدام سؤال « که چه؟» یا «خب که چی؟» را به رخشان بکش. فکر میکنم آخر تسلیم خواهند شد و اعتراف خواهند کرد که آن کارها را فقط برای این انجام میدهند که «حس خوبی به آنها میدهد.»
فکر کنم روشن است که امثال خواجه عبدالله انصاری حرفهای امثال بارکلی را قبول ندارند. اگر با ماشین زمان سفر کنیم و به زمان خواجه برویم، به ما خواهد گفت که «چه من صدای درخت را بشنونم و چه نشنونم و چه من حواسم به درخت باشد و چه نباشد، درخت وجود دارد و وقتی هم بیوفتد، نالهاش تمام جنگل را پر میکند!» اصلن همین است که خواجه یا سامرستموآم دربارهٔ «رسالت نویسنده» و «جنایت نوشتن بدون تحقیق» حرف میزنند. آنها میگویند چه تمام توجهم به خودم باشد و چه نباشد، بالاخره دیگرانی هم هستند و نوشتن من روی همین دیگران هم تأثیر میگذارد. پسْ حال که عرصهٔ واقعیت گسترده تر از من و تصورات من است، چگونه میتوانم خودم را به آن راه بزنم و چشمهایم را ببندم و جوری رفتار کنم که انگار فقط من هستم و من!
امیدوارم فکر نکنی که من با «نوشتن» مخالفم یا خواجه عبدالله انصاری چنین دیدگاهی دارد. بنده هم مثل سعدی فکر میکنم که هر مقدار نوشتن و حرف زدن میتواند نادرست باشد، ننوشتن و حرف نزدن هم همین طور است. سعدی میگوید:« اگر چه پیش خردمند خامشی ادب است | به وقت مصلحت آن به که در سخن کوشی | دو چیز طیره عقل است: دم فرو بستن | به وقت گفتن و گفتن به وقت خاموشی» اما وقتی حرف به این جا میرسد، به احتمال زیاد، همهٔ آدمها خواهند گفت که همه چنین چیزی را قبول داریم و مهم این است که معیار برای «زمان گفتن و زمان خاموشی» چیست. حرف درستی هم هست، اما ما نباید برای پرسشهای هزارانساله، دنبال پاسخهای چند دقیقهای باشیم.
گفتوگویمان تا اینجا سؤالات زیادی به همراه میآورد و من دوست دارم دربارهٔ تمام آنها حرف بزنیم و حرفهای تو را هم بشنوم؛ به عنوان مثال، این سؤال که «آیا انسان نسبت به دیگران وظیفه دارد یا این که تمام آمال و آرزوی انسان باید خودش باشد و بس» و یا این که اگر انسان نسبت به دیگران وظیفه دارد، این وظیفه باید در چه راستایی باشد و انسان باید دیگران را برای رسیدن به کدام آرمان و کدام مقصود یاریگر باشد؟»
من نمیخواهم فقط توی همین نامه دربارهٔ تمام اینها حرف بزنم. حرف آخرم را میزنم و نامه را به پایان میرسانم. حرف آخرم دربارهٔ این است که نگاه «من محورانه» خیلی خطرناک است. یعنی همین افرادی که معتقد هستند « در زندگی باید دنبال چیزهایی باشی که دوست داری و باید از آن لذت ببری» حواسشان نیست که همین باور که اتفاقا خیلی هم شایع است، چه پیامدهای مهیبی دارد. تو میدانی که برخی آدمها دوستدار آزادی مطلق هستند و با هر گونه قید و بند مخالف هستند؛ امّا بدون تردید تو هم قبول داری که آزادی مطلق، خودْ به عدم آزادی مطلق میانجامد: وقتی من آزاد باشم که دسترنج شما را بدزدم، دیگریِ زورمندتر هم همین آزادی را خواهد داشت. آن وقت است که طرفداران آزادی مطلق یک قدم به عقب رفته و میگویند:« آزادی من برای حرکت دادن مشتم در هوا آن جایی پایان می یابد که صورت شما آغاز می شود.» معنای عقب رفتن آنها این است که میپذیرند، آزادی مطلق معنا ندارد و همه باید قبول کنند، فقط مقداری آزاد هستند که آزادیشان به آزادی دیگران را محدود نکند و حقوق آنها را ضایع نکند. به احتمال زیاد تو، با آن هوش سرشارت سؤال خواهی کرد که «چرا آدمها باید زیر بار قانون بروند و حقوق دیگران را رعایت بکنند، وقتی آزاد آفریده شدهاند و از هر بندی گریزان هستند؟» جان استوارت میل، نویسندهٔ نقل قول اخیر، جواب میدهد که «اگر حقوق دیگران را پایمال بکنی، دیگران یا قانون، حقوق تو را پایمال خواهند کرد!» بنابراین، اخلاق را رعایت کن، تا منفعت تو محفوظ باشد.
امّا داستان همین جا تمام نمیشود. وقتی پای «دلخواه» و «میل» در میان باشد و معنای زندگی «لذت بیشتر» باشد و عامل پایبند کننده قانون باشد، دو گروه انسانها هستند که جان استورات میل را کیش و مات میکنند: (۱) گروه اوّل کسانی هستند که این قدر نیرومند شدهاند که قانون هم حریفشان نیست! اینها همانها هستند که تا میتوانند لذت میبرند و دیگران را استثمار میکنند و دیگران هم نمیتوانند کاری بکنند. اینها همان هستند که «زرنگ» نامیده میشوند و از هر فرصتی برای دور زدن قانون و استعمار بقیه بهره میبرند. براساس این جهانبینی، باید این آدمها را سعادتمندترین انسانها نامید. باید براساس این جهانبینی، به دولت بریتانیا برای یک قرن استثمار هندوستان و ایران، جایزه داد که توانستند سالها فراتر از چنگ هر قانونی، تا میتوانند لذت ببرند و «منفعت» خودشان را تأمین نمایند. (۲) گروه دوم کسانی هستند که مثل آدمهای گروه اول زور ندارند. این آدمها گیر قانون میافتند، اما به خاطر چشیدن برخی لذتها، حاضر میشوند بر سر جانشان قمار کنند. سالار عزیزم، حتماً به مصاحبههای تد باندی مراجعه کن. وقتی این مصاحبهها را بشنوی، میبینی همین آدمی که به حدود ۴۰ زن تجاوز کرده و آنها را به طرز فجیعی به قتل رسانده، تمام این کارها را بر اساس جهانبینی «من محور» و «لذت محور» انجام داده. تد باندی خودش میگوید این کارها را کرده چون لذت میبرده و مشکلی هم با مجازات اعدام ندارد. او برای خودش حساب و کتاب کرده و قبول کرده است که وقتی هدف زندگی لذت است و نهایت لذت برای من، تجاوز جنسی است، حتی اگر بمیرم هم میارزد، چون نهایتاً سعادتمند بودهام. هیچ وقت آخرین قسمتهای «بریکینگ بد» یادم نمیرود: وقتی آقای وایت اعتراف کرد، تمام این کارها را برایش خودش کرده، چون به او حس خوبی میداده و از انجام دادنش حال میکرده.
آخرین بند نوشتنم را به مرور آنچه برایت نوشتم اختصاص میدهم. دربارهٔ نوشتن و نوع نگاه به نوشتن صحبت کردیم. نگاه متعارف امروزی را کنار نگاه امثال خواجه عبدالله انصاری گذاشتیم. گفتیم نباید نگاه متعارف امروزی را ساده انگاریم و باید توجه داشته باشیم که همچنین نگاهی به نوشتن، فقط به همین امر مربوط نمیشود و اتفاقاً در تمام ساحتهای زندگی رسوخ میکند. در نهایت، دربارهٔ این صحبت کردیم که چنین نگاهی چه لوازم و چه نتایجی دارد و وقتی آنها را قبول میکنیم و ترویج میکنیم، به چه عواقبی دامن میزنیم.
بعدالتحریر: امیدوارم نوشتهٔ من حوصلهٔ تو را سر نبرده باشد. من در تمام لحظات نوشتن به همان حرف اولم پایبند بودم و چنین نبود که این نوشته را با فکر قبلی نوشته باشم. اتفاقاً ظهر بود که یادم افتاد که قول دادهام برایت نامه بنویسم و وقتی بعد ظهر پای رایانه نشستم، به خودم گفتم که فقط بنویس و فکر زیادی نباف و حرف زیادی نزن! راستی اگر اسم بهتری برای نامه به ذهنت آمد، حتماً بگو تا همان را بگذاریم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
دوست نوشتنی^^
مطلبی دیگر از این انتشارات
شبِ شراب، خرابم کند به بیداری...
مطلبی دیگر از این انتشارات
نامه ای به دوست