دیگه حال ندارم ...

نمیدونم از کجا بنویسم ولی میدونم باید بنویسم ... باید بنویسم از روزی که انتخاب کردم روی یه پروژه که قراره درآینده زندگی من رو عوض کنه کار کنم ... این پروژه چیز خاصی نیست که بخوام دربارش اینجا حرفی بزنم ولی میخوام بگم اون زمون که تازه شروع به کار کردم خیلی شور داشتم که تقریبا شیش ماهی ازش میگذره تو این شیش ماه نتونستم پروژه ای که شاید یک ماه براش زیادی بود رو لانچش کنم ُ بهرحال الان این پروژه معلقه و تازه هم از مرخصی خدمتم برگشتم و چند روز دیگه هم باید برم و فقط میتونم تو مرخصی هام یه کاری برا پروژم انجام بدم .... الان واقعا احساس شکست میکنم ... چرا ؟ .... از وقتی اومدم از دردیوار خونه بگیر تا آدما دوربرم و تنها داشته ام که یه لپتاپه با من سر جنگ دارن ... هیچ کدوم اون جوری که من میخوام نیستن .... شاید بخاطر اینه که من تو این مدت خیلی کم صبر شدم شایدم توقعم بالا رفته ... نمیدونم چی بگم .... الان که دارم می نویسم قید همه چی رو زدم میخوام تنها کار این روزام خوردن خوابیدن باشه و البته فکر کردن به این اتفاقای این چندر روز مرخصی لععععععنتی....

اخه دلم خوش بود وقتی میام خونه با اتفاقای خوبی مواجه بشم که نشد ... حداقل دوست داشتم این چندروز با کار روی پروژه آروم بشم که نشد ... الان دیگه شدم یه آدم افسرده بی کار که منتظر برگرده خدمت .... اونجا باز بهتره حداقل سرت گرمه نمی فهمی روزا چطور میگذره ....


الان به مدد نظرات دوستان و نوشتن دردم یکمی بهتر شدم ... از همگی ممنون ...