ما شکیبا بودیم و این است کلامی که ما را به تمامی وصف میتوان کرد.
تنهایی پرهیاهوی اشیا
چند روز قبل پیش دوستی بودم که به تازگی لپتاپی خریده بود تا جایگزین لپتاپ قدیمی و خرابش کند. دو لپتاپ را کنار هم گذاشته بود و مدام قربان صدقهی لپتاپ نو میرفت و لپتاپ کهنه را ملامت میکرد. در آن لحظات به شدت دلم برای لپتاپ کهنه میسوخت. دلسوزیای مادرانه.
این ماجرا مرا به یاد کودکیام انداخت. دورانی که اشیا برایم معنای خاصی داشتند. احساس میکردم همهشان مانند آدمها دل دارند. اگر عروسک جدیدی میخریدم حتما کنار آن قدیمیها مینشاندم تا مبادا قدیمیها فکر کنند دیگر دوستشان ندارم. سرسختانه با « نو که اومد به بازار، کهنه میشه دلآزار » مخالف بودم.
۴-۵ ساله بودم و عروسکی داشتم به نام عسل که هرکجا میرفتم همراهم بود. اتصال دستهایش به بدنش پارچهای بود و در اثر کشش زیاد پاره شده بود. چشمها و مژههایش را با خودکار آرایش کرده بودم و کماکان از ریخت افتاده بود. موهایش هم با شانهکردنهای زیاد کمی ریخته بود. خلاصه بگویم، عروسک وحشتناکی شده بود. هیچ موقع حاضر نشدم با عروسک دیگری عوضش کنم. به زعم خودم هیچ موقع به او «خیانت» نکردم و همچنان وفادار بودم. نمیدانم چگونه از جلوی چشمم دورش کردند و نمیدانم سرانجامش چه شد، اما این را میدانم که بعد از آن به سراغ هیچ عروسک دیگری نرفتم. هنوز هم که هنوز است علاقهای به عروسکها ندارم و از آن دسته افرادی نیستم که قربان صدقهی عروسکهای بالای کمدشان بروند.
خاطرم است برایم کفش آلاستار خریده بودند. حین شستوشو به اشتباه چند قطرهای وایتکس رویش میریزد و از ریخت میافتد. برای آنکه کفشم فکر نکند به دلیل از ریختافتادگی قرار است کنارش بگذارم، کفش را به خشکشویی سپردم تا سرتاسر رنگ مشکی به آن بزند. کفش را تحویل گرفتم و خوشحال از اینکه حسن نیتم را به کفش ثابت کردهام، همچنان پایم میکردم. باران میآمد و رفته رفته رنگ کفش تغییر میکرد. نظر خانواده این بود که با پوشیدن چنین کفشی آبرویشان میرود و در انظار به خانوادهای تعبیر میشوند که به فکر خرید یک جفت کفش برای فرزندش نیست. غافل از دلبستگی من به کفش، با هر کلکی بود کفش را از چشم من دور و سر به نیستش کردند.
نمیدانم این حس ترحم از کجا میآید. شاید هم حس همذات پنداریست. شاید در کودکی نقش کهنهای داشتم که با آمدن نویی، کنار گذاشته شده بودم. شاید صرفا دلسوزی مادرانهست. شاید تخیل قویای است که نسبت به اشیا دارم. نمیدانم.
به پایان آمد این ویرگول، حکایت همچنان باقیست...
هنوز هم این رفتار در من هست. لباسهای قدیمی را هرازگاهی از کمد درمیآورم و میپوشم که گمان نکنند دیگر دوستشان ندارم. در استکانهای قدیمی چای میریزم که احساس تنهایی نکنند. غم تنهایی آدمها کم بود، غم تنهایی اشیا هم به جانم افتاده.
مطلبی دیگر از این انتشارات
کشیش موقرمز ویولننواز!
مطلبی دیگر از این انتشارات
یک لوزِر به تمام معنا بودم تا اینکه...
مطلبی دیگر از این انتشارات
من زیادی معمولی بودم!