خونه‌ی مادربزرگه هزار تا قصه داره...

خونه‌ی مادربزرگه
خونه‌ی مادربزرگه

حیفم اومد از یکی از بزرگ‌ترین و تاثیرگذارترین جنبه‌های زندگیم براتون ننویسم. ما در طبقه‌ی بالای خونه‌ی مادربزرگم زندگی می‌کنیم.
از موقعی که به دنیا اومدم تو همین خونه بودیم. خونه‌ای که کلی خاطره‌های تلخ و شیرین داره. طبق ادعای مادربزرگم موقعی که اوس علی بنا داشته خونه رو می‌ساخته مادربزرگم میره سر ساختمون و میگه: «اونجارم یه ایوون بدید!»
و میتونید تصور کنید که نقشه‌ی خونه با اعمال نظرات مادربزرگم چه بلاها که به سرش نیمده. ( تصور خونه رو به عهده‌ی خودتون میذارم).

اما تجربه‌ای که می‌خوام باهاتون به اشتراک بذارم و تو قلبم از خدا می‌خوام برای کسی چنین وضعی پیش نیاد، تجربه‌ی زندگی با مادربزرگه.( علتش رو در ادامه عرض می‌کنم). بنده موقعی که جان‌فشانی کردم و اتاقم رو به خواهرم بخشیدم ( کمی مفصل‌تر در باب اتاق داشتن رو می‌تونید از این لینک بخونید)، بی‌سرزمین‌تر از باد شدم و اسباب و اثاثیه‌ام در ۲ طبقه خانه پخش شد. به مدت ۶ ماه پیش مادربزرگم زندگی کردم. و امان از این ۶ ماه که اندازه ۶ سال منو پیر کرد! در ادامه به دو مورد از گل درشت‌ها اشاره می‌کنم:

  • روی کاناپه می‌خوابیدم و مادربزرگم توی اتاق خواب. هرازگاهی میگفت تو هم این صداهارو می‌شنوی؟ و در جواب به قیافه‌ی متعجب من خودش ادامه میداد هرازگاهی بابابزرگ خدا بیامرزت رو میبینم و باهاش حرف میزنم. باید قیافه‌ی منو اون لحظه میدیدین! ترس برم داشت! شب‌ها دیگه خواب به چشمام نمیومد که نکنه آقاجون خدابیامرز یهو بیاد! تو اینجور مواقع هم که همه چی دست به دست هم میدن سکته‌ت بدن! از صدای قلنج شکوندن یخچال فریزر بگیر تا تلویزیون و مبلمان.
  • تنها آرزویی که از این دنیای بی‌مروت دارم اینه که شب‌ها قبل خواب سکوت و آرامش داشته باشم! اگر با مادربزرگتون زندگی کرده باشید میدونید که یکبار تمام سریال‌های صداوسیما رو میبینه. تمام اخبارها رو چک میکنه. و بعد وقتی شب از نیمه گذشت، تکرار همه‌ی اون سریال‌ها و اخبارها رو هم یکبار دیگه میبینه. اهمیتی هم نداره که جلوی تلویزیون خروپفش بره بالا یا نه، همینکه تلویزیون رو خاموش کنید بیدار میشه. حالا کاش فقط تلویزیون دیدن بود... هم میبینه و هم گزارش لحظه به لحظه میده! باز هم هیچ اهمیتی نداره که شما خوابی یا بیداری، یا ساعت چنده یا داری از هوش میری یا نه، به هر حال باید به حرفاش واکنش بدی.

به پایان آمد این ویرگول حکایت همچنان باقیست...

راست میگن که آدم پیر میشه مثل بچه‌ها میشه. لجباز میشه. حرف باید حرف خودش باشه. هرچی می‌خواد رو باید بهش بدی. ازت توجه می‌خواد.
درسته که زندگی با سالمندان میتونه شیرین باشه ولی آستانه تحمل بالایی می‌خواد. برای من یکی که اون دوران از سخت‌ترین کظم غیظ‌های زندگیم بود. شما رو نمیدونم...