غسال خونه ۲ نفر!

رفته بودم قبرستون. اینجا بهش میگن بهشت زهرا. نمیدونم اینکه اسمش رو بذاری بهشت درسته یا نه ولی از اونجایی که هیچوقت با حضور در اونجا شاد نیستم، به نظرم بهشت واژه‌ی مناسبی نباشه براش.

بطری آب، زیرانداز و جعبه دستمال کاغذی رو انداختم تو کوله‌ام و ۵ صبح زدم بیرون. تازگی یاد گرفتم واسه رفتن به قبرستون که بیرون از شهره، منتظر کسی نباشم که ماشین داشته باشه و ببرتم؛ با مترو میرم.

از در مترو توی بهشت زهرا که میای بیرون راننده‌ها وایسادن و برای بردن به جاهای مختلف دنبال مسافرن:

ـــ قطعه جدید ۳ نفر

ـــ دعای ندبه ۱ نفر

ـــ غسال خونه ۲ نفر

چند لحظه خشکم زد. انگار مردی و پیک‌ها وایسادن که مراحل سپری کردن روحت رو برات انجام بدن. «غسال خونه دو نفر». من آماده بودم. یه نفر دیگه اگر می‌مرد ماشین حرکت می‌کرد و می‌رفتیم غسال خونه.

«غسال‌خونه‌ای خانوم؟» با صدای راننده به خودم اومدم. « نه آقا قطعه ۳۲۲ ام»

از کجا معلوم زنده‌ام؟ شاید باید می‌رفتم همون غسال‌خونه.

کاش محل دفن آدم دست خودش بود. همون موقع میشِستم می‌رفتم غسال‌خونه. می‌گفتم من خیلی وقته مرده‌ام. من رو هم تو همون قبر دفن کنید.