ممکنِ نامحتملی که در مترو محتمل شد!

تو مهدکودکمون تنها شکیبا من بودم. یه بار تو محله‌مون یه پسری که بزرگتر از من بود و فقط هم همون یک بار دیدمش، ازم پرسید اسمت چیه، گفتم شکیبا، گفت شکیبا که اسم پسره! گفتم نخیر اسم دختره. گفت نه، من پسرم و اسممم شکیباست. :|| و من ناراحت از اینکه چرا اسم پسرونه روم گذاشتن برگشتم خونه.

مدرسه که می‌رفتم بین ۴۰۰-۵۰۰ نفر دانش‌آموز اسم هیچ‌کدوم شکیبا نبود. چه دبستان، چه راهنمایی و چه دبیرستان. این نکته رو هم معمولا ناظم‌ها بهم می‌گفتن. همیشه همه رو با فامیلی صدا می‌کردن و من رو با اسم کوچیک؛ خب چون هیچ شکیبای دیگه‌ای نبود.

گذشت تا رسیدم به پیش‌دانشگاهی و تو یه آموزشگاه ثبت‌نام کردم. از بین ۳۰ نفر دانش‌آموزی که در کل آموزشگاه بود، اسم سه نفر شکیبا بود! یعنی یک دهم دانش‌آموزان شکیبا بودن! حالا جریان برعکس شده بود، دیگه با فامیلی صدام می‌زدن. حس می‌کردم آدم فضایی‌ای هستم که برگشتم به سیاره‌ام. دو نفر دیگه هم اسمم هستن و چقدر خوب! چه تجربه‌ی جالبی!

مثلا میدیدی که شکیبا وایساده و بلند بلند داره حرف می‌زنه و هی اسم شکیبا رو به زبون میاره. اول فکر می‌کردی افکارشو داره با صدای بلند میگه در حالی که اون داشت با یه شکیبا‌ی دیگه حرف می‌زد.

یا مثلا مادرم می‌پرسید تو راه برگشت با کیا میای؟ و من جواب می‌دادم با ۴ تا از دوستام: شکیبا - غزاله - ساجده - مهسا. مادرم می‌گفت خودتو چرا حساب می‌کنی؟ مگه رشته‌ات ریاضی نیست؟ یه حساب ساده نمی‌تونی؟ و خب سرگرمی خُنک و قابل‌تاملی بود برام.

۷ سال می‌گذره از اون موقع و ارتباط ما شکیباها بعد از اون دوره دیگه ادامه پیدا نکرد. چندوقت پیش تو مترو نشسته بودم و تلفنی با پدرم که تو واگن آقایون نشسته بود، ایستگاهی که قرار بود پیاده شیم رو چک می‌کردم. دیدم خانوم بغل دستیم دولا شده سمت من و زل زده تو صورتم و هی میگه شکیبا، منم شکیبا!

یک لحظه ذهنم قفل کرد! صدای پدرم قطع و وصل میشد و یه نفر کنار دستم هی می‌گفت شکیبا. آخر به پدرم گفتم بذار من با شکیبا صحبت کنم و بعد تماس می‌گیرم باهات. اون بنده خدا هم احتمالا فکر کرده دخترش به خاطر گرما هوش و حواسشو از دست داده!
برگشتم سمت بغل دستیم و دیدم بله! شکیباست! همون شکیبایی که با هم برمی‌گشتیم! حالا چهره‌ی حیرت‌زده‌ی مردم بماند که چه جوری به ما نگاه می‌کردن که من به اون میگم چطوری شکیبا و اون میگه خوبم شکیبا. انگار ته جمله‌هامون اسم رمز می‌ذاریم. :))))))

اندازه‌ی ۴ تا ایستگاه با هم گپ زدیم خوشحال از اینکه که بعد از ۷ سال یه نفر از سیاره‌ی خودمون رو ملاقات کردیم. نمی‌دونم تا حالا تجربه‌ی مشابهی داشتین که بعد از یه مدت طولانی، چند نفر هم اسمتون باهاتون آشنا شن یا نه. ولی خب دیدار مجدد همون احتمالات کم، کمی نادره! اونم کجا؟ تو مترو، تو تهران با این‌همه جمعیت، تو خطی که به منطقه‌ی مسکونیمون ربطی نداشت و دقیقا صندلی کناری هم.

به پایان آمد این ویرگول، حکایت همچنان باقیست...

دنیا گرده؛ از هر طرف که بریم باز به هم برمی‌خوریم. دوست دارید چه کسی رو اتفاقی ببینید؟