ما شکیبا بودیم و این است کلامی که ما را به تمامی وصف میتوان کرد.
من زیادی معمولی بودم!
روزی روزگاری... برای ملاقات با یکی از اساتید باید میرفتم به دانشگاه هنر و چون تا حالا اونجا نرفته بودم و خیلی ذوق داشتم (نمیدونم چرا) سعی کردم لباسهای متناسبی بپوشم و خوش پوشانه برم.
رد شدن از نگهبانی و حراست دم در همیشه یکی از چالشهایی بوده که موقع ورود به هر دانشگاهی داشتم. همیشه سعی میکردم عین بقیه دانشجویان عادی رفتار کنم و جوری نشون بدم انگار هر روز دارم از اینجا رد میشم. اینجا هم با همین استراتژی رفتم جلو. برای ورود به دانشگاه باید از یه اتاقک رد بشی، خیلی عادی و سر به زیر و معمولی وارد شدم و موقعی که داشتم از اتاقک خارج میشدم نگهبان صدا کرد خانم! شما دانشجوی اینجایی؟
در حالی که نفسم رو حبس کرده بودم (انگار دارم جرمی مرتکب میشم) برگشتم سمتش و با لبخند گفتم نه!
ازم کارت شناسایی خواست که همراهم بود و نشونش دادم و گرفتش، و بعد یه نامه داد که بدم استاد مربوطه امضا کنه و اجازه داد داخل شم.
همینطور که قدم قدم وارد حیاط میشدم با خودم فکر میکردم از کجا فهمید من دانشجوی اینجا نیستم؟ من که خیلی عادی رفتار کردم!
جواب سوالاتم رو با ورود به حیاط و دیدن دانشجویان دیگر فهمیدم!
تیپ من برای اون دانشگاه زیادی معمولی بود!
به پایان آمد این ویرگول، حکایت همچنان باقیست...
این خاطره بعد از خوندن مطلب چرا دانشجویان هنر با لباسهای عجیب و نامتعارف معروفاند یادم اومد.
همزمان یاد مونولوگی از سریال مرد هزار چهره افتادم:
مطلبی دیگر از این انتشارات
مرز بین خواب و بیداری کجاست؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
یه زندگی ایدهآل، یه دروغ ایدهآله
مطلبی دیگر از این انتشارات
تنهایی پرهیاهوی اشیا