مواجهه با بحرانی به نام بازنشستگی پدر

پدرم تقریبا دو سالی می‌شه که از زندگی کارمندی وارد زندگی بازنشستگی شده و اینجا قراره کمی از بحران‌هایی که بعد از بازنشستگی‌اش داشتیم بنویسم.

بابا بعد از سه دهه کارمندی و صبح زود رفتن و اضافه‌کار وایسادن و شب برگشتن بلاخره تونست بازنشست بشه. اینکه میگم تونست به خاطر اینه که سال‌های اولی که کار می‌کرده، مبلغ بیمه از حقوقش کم میشده ولی براش سابقه‌ای رد نمی‌شده. یعنی باید خیلی زودتر از این‌ها بازنشست میشد، اما دوندگی‌های بیمه و شکایت و شکایت‌کشی -که روال مزخرفِ معمول بیمه هم هست- باعث شد چند سالی مازاد بر ۳۰ سال کار کنه.

بماند.

من خوشحال بودم که بلاخره بابا تونست بازنشست شه و کنار مامان که دو سال قبل‌تر بازنشست شده بود می‌تونن دیگه برن سفر و عشق و حال. هرچند که دخترخاله‌ام که تجربهٔ پدر بازنشسته رو داشت از بحران بازنشستگی هشدار داده بود، اما مثل هر بحران دیگه‌ای فکر می‌کردم که نه، واسه من پیش نمیاد.

تصوری که من از بازنشستگی پدر و مادرم داشتم
تصوری که من از بازنشستگی پدر و مادرم داشتم


تصوری که داشتم این بود که دیگه قراره بابا هر روز بره برامون نون تازه بخره، هرجای دورِ بدمسیری که می‌خوایم بریم با ماشین برسونتمون و دیگه برای تعمیر آبگرمکن قرار نیست یک هفته مدارا کنیم تا وقتش برسه. علاوه‌براین قراره هر روز بره ورزش، قراره کتاب بخونه و قراره با مامان برن سفر و خوش بگذرونن.
تا یه مدت اوضاع همینطور صورتی قلب‌قلبی بود. با بابا خیلی خوش می‌گذشت و لذت می‌بردم که بلاخره بعد از این همه سال زحمت کشیدن نوبت استراحت و تفریحش رسیده.

کل این ماجرا یک ماه دوام داشت.

از ماه دوم کمی روال و جریانات خونه برای بابا آزارنده شده بود. اگر من فریلنسرم و کار دارم، چرا شب تا دیروقت بیدارم؟ چرا بعضی وقتا ظرفای ناهار همون موقع شسته نمیشه؟ چرا خواهرم انقدر صبحونه کم می‌خوره؟ و چراهایی از این دست، که سال‌هاست این روال‌ها تو خونه‌مون برقراره ولی چون بابا می‌رفته سرِ کار، اینا از چشمش دور می‌مونده. از طرفی مادرم درگیر نگهداری از مادربزرگم شده بود و دیگه نشد سفر دونفره برن.

آغاز بحران بازنشستگی بابا...

  • ازونجایی که می‌دونستم بابا به مطالعه علاقه داره، چندتایی کتاب بهش دادم بخونه. حدود یکی دو ماه کتاب می‌خوند اما کم‌کم داشت از کتاب هم خسته میشد. تو مرحلهٔ بعد ترجیح داد دراز بکشه تو تخت و کتاب صوتی گوش کنه؛ ولی اونم خیلی دوام نداشت. [پیشنهاد مطالعه: حقیقت ساده‌ چگونگی خواندن ۲۰۰ کتاب در سال!]
  • قهرمان قدیمی جدول‌های روزنامه دو مرتبه به میدان مسابقات بازگشت! تقریبا تمام جدول‌هارو حفظ شده بود و هیچ جدول جدیدی براش وجود نداشت.
  • اگر براتون سواله این سریال‌های قدیمی تلویزیون که برای بار هزارم پخشش می‌کنن رو کی می‌بینه، باید بگم بابای من. از پایتخت گرفته تا مختارنامه، تمام سریال‌های تلویزیون رو چندین و چند بار میدید. بعد دیگه پای تلویزیون خسته میشد، می‌رفت باقی مراسم فیلم و سریال دیدن رو توی موبایلش و به حالت نیمه‌چُرت ادامه میداد. [پیشنهاد مطالعه: با دیدن کدام سریال آچمز شویم؟]
  • هر روز هم می‌رفت دوچرخه‌سواری، ولی بعد دکتر به خاطر دردِ گردن ورزش کردن رو براش منع کرد.
  • وسایل قدیمی و مدارک کهنه‌اش رو خونه‌تکونی کرد و کلی کاغذ بی‌خود ریخت دور؛ منتها اینم نهایتا دو روز سرگرمش کرد.
بازنشستگی در واقعیت
بازنشستگی در واقعیت


بابا به‌طور جدی وارد بحران بازنشستگی شد

بهش پیشنهاد دادیم دنبال کار بگرده. ازونجایی که سن زیادی نداره و ازکارافتاده نشده - و صد البته مهم‌تر تو خونه حوصله‌اش سر رفته- خودش هم بدش نمیومد دوباره بره سر کار. منتها ترجیح میداد کار تمام‌وقت نباشه و با کاری که اینهمه سال انجام می‌داده هم فرق داشته باشه - چون اگر بعد از سی و خورده‌ای سال دوباره می‌رفت سراغ همون کار، ممکن بود از شدت انزجار بالا بیاره.

جستجوهای ما شروع شد.

بابا عملاً هیچ رزومه‌ای نداشت. یک بار خواستم براش رزومه درست کنم ولی خب در عمل به کار نمیومد. چون:

  • اولاً: دلش می‌خواست دیگه کارمند اداره نباشه و بره مثلا مسئول ثبتنام باشگاه ورزشی بشه، یا بره فروشندهٔ مغازه بشه یا مثلا مدیر رستوران شه. که خب برای این مشاغل رزومه‌ای که داشت بی‌ارتباط بود.
  • دوماً: اگر می‌دیدن یکی ۳۰ سال تو یه حوزهٔ شغلی کار کرده، ممکن بود توانمندیش رو بیش از حدی که احتیاج دارن ارزیابی کنن، یا فکر کنن نمی‌تونن از پسِ مبلغ حقوقش بربیان. درحالیکه حقوق چندان برای بابا اهمیتی نداشت. حجم کار براش مهم بود.
  • سوماً: برای اینجور موقعیت‌های شغلی که مشاغل پایه و میان‌پایه محسوب میشن، هیچ سامانهٔ درست درمونی وجود نداشت که بشه درخواست همکاری فرستاد! با اینکه الان دیگه همه موبایل دارن و بعید می‌دونم کسی بره سراغ نیازمندی‌های روزنامه، ولی هیچ وبسایت حرفه‌ای یا اپلیکیشنی نبود که کار وب‌سایت‌هایی مثل جابینجا رو برای مشاغل پایه انجام بده. شاید یه دونه وبسایت بود که اونم مختص این مشاغل نبود؛ کل مشاغل رو اعم از پایه و غیرپایه پوشش میداد که انقدر شلوغ و درهم برهم بود که نمیشد سر درآورد.

پیدا کردن شغل محدود شد به سپردن به دوست و آشنا و چشم انداختن برای شکار آگهی‌های استخدامی‌ای که به دیوار می‌زدن.
ختم این غائله برمی‌گرده به یه روزی که بابا رفته بود قدم بزنه و چشمش می‌خوره به یکی از مغازه‌های محل که پشت ویترین نوشته بود به فروشنده بازنشسته نیازمندیم، و رفتن به آنجا همانا و پیدا کردن کار پاره‌وقت بعد از حدود دو سال همان.

به پایان آمد این ویرگول، حکایت همچنان باقی‌ست...

اخیراً که داشتم ماجرای بحران بازنشستگی پدرم رو برای یکی از دوستام تعریف می‌کردم ازش شنیدم که وب‌سایتی هست به نام بانی کار که مخصوص مشاغل این‌چنینه (که بهشون مشاغل پایه گفته میشه) و فرایند استخدام رو راحت می‌کنه. برای اینکه بیشتر از این دلم نسوزه از این یک سال و خورده‌ای که از این سایت بی‌خبر بودم، گفتم اینجا هم معرفیش کنم که حداقل داستان خونهٔ ما برای بقیه تکرار نشه!

آیا شما هم شاهد بحران بازنشستگی نزدیکانتون بودین؟ راه‌حل‌تون برای برطرف کردن بی‌حوصلگی‌شون چی بوده؟