هر خرابه‌ای ما را با خودش اشتباه می‌گیرد!

ما بناهای محکمی بودیم، بولدوزرها خرابمان کردند. بعد از این هر خرابه‌ای ما را با خودش اشتباه می‌گیرد. حسین_صفا

بعضی روزها انگار سیم آدمو از برق کشیدن. آدم حال نداره هیچ کاری انجام بده. میری سراغ کتاب میبینی نیم ساعت گذشته و حتی دو خطم نخوندی. میخوای بخوابی خوابت نمیبره. دست و دلت به کار کردن هم نمیره. گرسنه‌تم نمیشه. حتی هوس چای هم نمیکنی. گوشی و شبکه‌های اجتماعی هم که برن بمیرن بابا... وقتی چایی و کتاب حالتو خوب نمیکنه توقع داری شبکه‌ای مثل اینستاگرام با اون همه کاربری که میل به خودنمایی دارن حالتو خوب کنه؟!
آره بعضی روزا عجیب غم‌انگیزه. انگار حتی مرگتم نمیاد.

دارم به واژه‌ی «نگران» فکر می‌کنم. عجب واژه‌ی حزن‌انگیزی... هم انتظار داره تو خودش هم اضطراب.
تا حالا به اینکه نگران کسی بودید فکر کردید؟ انگار آدم چشمش دنبال اون شخصه. انگار آدم منتظره. انگار آدم مشوّشه. گمونم رو پیشونی من مُهر نگران بودن زدن. نگرانی یعنی حالتی که اضطراب معلمی می‌کند!
حالا فرض کنید دل‌نگرانید! به قول شهریار «دیگی نه در این بادیه پر جوش تر از من!».
اینجور وقتا باید برم سراغ شعر. انگار نمیتونم دردمو بیان کنم. میرم تو شعرها دنبال یه شعری می‌گردم که به احوالاتم بخوره. با خودم به همون حسرت همیشگی فکر میکنم که چقدر دلم می‌خواد شاعر می‌بودم. این جماعت نازنین شاعر عجب صاحب کرامتند. عجب!

چشم پوشیده تماشای رُخش می کردم/ به چه تقصیر دو چشم نگرانم دادند؟
کشته غمزه خود را به زیارت دریاب / زان که بیچاره همان دل‌نگران است که بود
چه شود گر به نگاهی دل ما شاد کنی؟ / ما که از جمله دنیا نگرانیم ترا
دلدار که گفتا به توام دل نگران است / گو می‌رسم اینک به سلامت نگران باش

به پایان آمد این ویرگول، حکایت همچنان باقیست...

خدابیامرز پدربزرگم می‌گفت حتی گریه‌ کردن هم دلِ خوش می‌خواد!