چگونه خودمان را ترور شخصیتی کنیم؟

Tommy Ingberg :انسان بهینه شده؟ - عکاس
Tommy Ingberg :انسان بهینه شده؟ - عکاس


هر روز مدیتیشن کن.
هر روز ذهن‌آگاهی را تمرین کن.
حتما هدف‌گذاری کن.
غذای گیاهی بیشتر بخور.
۸ ساعت در شبانه‌روز بخواب.
یک مربی یا منتور داشته باش.
تفکر مثبت را تمرین کن.

مطمئنم همه‌ی ما دلمان می‌خواهد فردی که به‌اندازه‌ی تمام این پیشنهاداتِ بی‌انتها وقت دارد و آن‌ها را انجام می‌دهد ملاقات کنیم. اسمش را می‌توانیم بگذاریم یک انسان بهینه. که بی‌شک تمام مردم جهان از او متنفرند! من حتی فکر نمی‌کنم چنین فردی وجود خارجی داشته باشد و بر فرض وجودش هم، از او متنفرم! :))))

اگر صادقانه بخواهم بگویم این موج پایان‌ناپذیر توصیه‌های بهبود شخصی و پیشرفت فردی کمی خسته‌کننده شده‌اند. به‌جای اینکه احساس کنم پیشرفت کرده‌ام، بیشتر احساس می‌کنم که شکست خورده‌ام. وارد هر فضایی که می‌شویم شعار «بهترینِ خودت باش» از در و دیوار آن می‌بارد. (حتی از در و دیوار پست‌های همین اکانت بنده. تعارف که نداریم.)

البته خیلی اوقات خودم هم از آن‌ توصیه‌ها استفاده می‌کنم: مثلا چرا انجام کاری که مهم است را به تعویق می‌اندازیم؟، تو زندگی مثل شیریم؛ ولی تو عمل عین ماست می‌مونیم! و حقیقت ساده‌ چگونگی خواندن ۲۰۰ کتاب در سال .

متوجهم که نیت پشت این مطالب این است که به افراد کمک کند و مشوق آن‌ها باشد؛ اینجا هم قصد من این نیست که حال کسی را بگیرم!

اما از کجا به بعد نه‌تنها دیگر این توصیه‌ها و راهکارها نتیجه‌ای ندارند بلکه مشکل بزرگتری را هم ایجاد می‌کنند؟

وقتی فردی مسیر پر پیچ‌وخمِ کمک به خود (خودیاری) را می‌پیماید، می‌توان گفت دیگر به‌دنبال این نیست که خودش را بهتر کند، بلکه فقط از یک دستورالعمل به دستورالعمل دیگری می‌خزد و از این سوال‌وجواب به سوال‌و‌جواب دیگری پرش می‌کند. من به‌شخصه، وقت‌هایی که احساس می‌کنم کارم جلو نمی‌رود و درگیر تلاش کردن برای انجام کاری هستم، به‌سراغ این دست مطالب می‌روم.

به‌طور خلاصه: هروقت احساس شکست می‌کنم به سراغ آن‌ها می‌روم.

اکثر ما انتظارات زیادی از خودمان داریم و وقتی به‌ آن‌ها دست نمی‌یابیم، میان آن‌ همه عناوین گوناگونِ مطالب خودیاری گم می‌شویم. به دنبال جواب این سوال می‌گردیم که چرا آن‌جایی که فکر می‌کردیم باید باشیم نیستیم.

تکنولوژی، شبکه‌های اجتماعی و هر محتوایی که روزانه از هر طریقی به‌دستمان می‌رسد ما را مقید می‌کند که موفقیت به‌مرور رخ می‌دهد و هرکسِ دیگری به جز ما زندگی بهتر، راضی‌کننده‌تر و شادتری دارد. «دیگران» سریع‌تر پیشرفت می‌کنند، بیشتر سفر می‌روند و حس بهتری نسبت به زندگی دارند. در واقعیت اما باید گفت اینطور نیست.

ترکیب «مقایسه‌ی زندگی‌مان با زندگی بقیه» و «غرق شدن در دنیای پیشرفت فردی و توسعه شخصی»، می‌تواند به ‌سرعت تبدیل شود به یک ترور شخصیتی همه جانبه. رنجِ آگاهی از کاستی‌هایمان.

چه مرگمه؟
چرا به‌اندازه کافی بازدهی ندارم؟
چرا اندازه‌ی بقیه مردم اراده ندارم؟
چرا نمی‌تونم از تمام پتانسیلم استفاده کنم؟
اصلا پتانسیل من چیه؟
اگر هیچوقت نتونم مثبت‌اندیش باشم چی؟
چرا نمی‌تونم شور و اشتیاقم‌رو تو زندگی پیدا کنم؟
چرا نمی‌تونم کسی‌رو پیدا کنم که عاشقم باشه؟

امروزه همه به‌دنبال نتایج سریع و رضایت فوری‌اند و بدون توجه به اینکه آیا کتاب‌های تغییر ذهنیت و تغییر جهان را واقعا از درون می‌پذیرند یا نه، به‌سراغ خواندنشان می‌روند. من خودم هم سابقا همینطور بوده‌ام. کتاب می‌خواندم، صبورانه شکیبایی می‌کردم و انتظار داشتم با مداخله‌ی الهی زندگی‌ام تغییر کند.

ترس من از این چرخه‌ی معیوبِ بی‌پایانِ مقایسه و شک در خود، این است که به محض اینکه می‌فهمیم بلافاصله بعد از خواندن فلان مقاله یا کتاب تغییری رخ نمی‌دهد، ناامید می‌شویم و احساس می‌کنیم یک جای کار اشکال دارد و لابد ما به اندازه‌ای که باید، خوب و کافی نیستیم - و این همان حسی است که صنعت خودیاری برمبنای آن پیشرفت می‌کند. شما را متوجه مشکلی می‌کنند و بعد می‌گویند اگر راه‌حل این مشکل را می‌خواهی این کتاب را بخر. و به همین منوال ایرادات دیگر را گوشزد می‌کنند و راه‌حل‌ها را می‌فروشند. (از این موضوع در پست آیا واقعا نگرش یعنی همه چیز؟ هم حرف زده‌ام.)

من شخصا از اینکه این‌همه خودم را تحت فشار گذاشته‌ام خسته‌ام. تلاش برای اینکه خودم را با مقیاس‌های بی‌شماری محک بزنم، مرا از لحاظ ذهنی خسته کرده. بله قطعا من هم می‌خواهم در زندگی‌ام شاد و موفق باشم، اما فکر می‌کنم همه‌ی ما آنقدر خودمان را درگیر تلاش برای زندگی بهتر کرده‌ایم که اصلا فراموش کرده‌ایم زندگی کنیم! ما مسیر سفرمان را در زندگی گم می‌کنیم زیرا دائما به این فکر می‌کنیم که هر راهی که رفته‌ایم اشتباه بوده و حالا چگونه می‌توانیم راه دیگری را پیدا کنیم.

به‌جای اینکه تلاش کنیم خودمان را تغییر دهیم یا خودمان را بهینه‌سازی کنیم، بهتر نیست یاد بگیریم انتظارات‌مان را مدیریت کنیم؟ یا حتی کمی بیشتر به خودمان عشق بورزیم و برای خودمان دلسوزی کنیم؟

من دوست یا شریک زندگیِ «کامل» نمی‌خواهم. من دوست و شریک زندگی‌ای با عیب‌ها و ویژگی‌های شخصیتی آزاردهنده (اما دوست‌داشتنی) می‌خواهم. این‌ها همان چیزهایی هستند که ما را منحصربه‌فرد، جالب، دوست‌داشتنی و... انسان می‌کنند.

بیشتر زمان بگذارید تا خودتان را بشناسید. اگر با خودتان در جنگ و جِدالید، اولین کاری که باید بکنید این است که با شخصی صحبت کنید؛ مثلا یک دوست صمیمی و یا روانشناس.

تلاش کنید نواقص‌تان را در آغوش بگیرید - که اعتراف می‌کنم گفتنش ساده‌تر از عمل‌کردنش است. اما درنهایت نسبت به وقتی که سعی دارید خودتان را در قالب‌های ازپیش‌آماده‌ی موفقیت، محبوبیت، شادی یا زیبایی جاساز کنید، به شما رضایت بیشتری می‌دهد.

به پایان آمد این ویرگول، حکایت همچنان باقیست...

این پست ترجمه‌ی آزادی بود از اینجا. شاید بگید تو خودت چرا اینهمه پست در مورد پیشرفت شخصی نوشتی، جوابش خیلی ساده‌ست، باید بگم من خودمم هنوز نتونستم کاستی‌هام‌رو بپذیرم. در تلاشم. برام بگید از خوندن مطالب مرتبط با پیشرفت شخصی چه حسی بهتون دست میده؟ تاثیری داشته تا الان براتون؟

اگر این مطلب رو دوست داشتید و براتون مفید بود، می‌تونید از طریق صفحه‌ام در حامی باش وبلاگم‌رو حمایت مالی کنید.