معنی حکایت آفتاب جمال حق فارسی دوازدهم

معنی حکایت آفتاب جمال حق فارسی دوازدهم
معنی حکایت آفتاب جمال حق فارسی دوازدهم

پادشاهی به درویشی گفت که مرا آن لحظه که تو را به درگاه حق، تجلی و قرب باشد، یاد کن.

پادشاهی به درویشی گفت آن زمان که به درگاه خدا نزدیک می‌شوی و روشنایی حق را می‌بینی، به یاد من هم باش.

گفت که: «چون من در آن حضرت رسم و تاب آفتاب آن بر من زند، مرا از خود یاد نیاید؛ از تو چون یاد کنم؟!

درویش گفت: «زمانی که من به بارگاه ایزدی می‌رسم و نور زیبای خداوند بر من می‌تابد، من خودم را نیز از یاد می‌برم؛ چگونه به یاد تو باشم؟!

اما چون حق تعالی بنده‌ای را گزید و مستغرق خود گردانید، هر که دامن او را بگیرد و از او حاجت طلبد، بی آنک آن بزرگ، نزد حق یاد کند و عرضه دهد، حق، آن را برآرد.»

اما هنگامی که خداوند بنده‌ای را انتخاب کرد و غرق خود گردانید، هر کس به او متوسل شود و از او حاجتی بخواهد، بدون آن که بزرگ، به درگاه خدا یاد کند و حاجت را اظهار کند، خداوند آن حاجت و خواسته را برآورده می‌کند.»

معنی کلمات آفتاب جمال حق:

درویش: سالک و عارف

درگاه: پیشگاه

تجلی: روشنایی

قرب: نزدیکی

جمال: زیبایی

تعالی: برتر و والا

گزید: انتخاب کرد

مستغرق: شناور، غرق شده

حاجت: خواسته و نیاز

عرضه: اظهار و بیان