معنی حکایت افلاطون و مرد جاهل فارسی ششم ابتدایی

معنی حکایت افلاطون و مرد جاهل فارسی ششم ابتدایی
معنی حکایت افلاطون و مرد جاهل فارسی ششم ابتدایی


گویند روزی افلاطون نشسته بود. مردی نزد او آمد و نشست و شروع کرد به حرف زدن. در میانه سخن، گفت: « ای حکیم! امروز فلان مرد را دیدم که سخن تو می‌گفت و تو را دعا می‌کرد و چنین می‌گفت:
می‌گویند یک روز افلاطون نشسته بود. مردی پیش او آمد و نشست و شروع به حرف زدن کرد. در بین حرف‌هایش گفت:« ای انسان دانا و خردمند! امروز فلان مرد را دیدم که درباره تو حرف می‌زد و تو را دعا می‌کرد و می‌گفت:

افلاطون، بزرگ‌مردی است که هرگز کس چون او نبوده است و نباشد. خواستم که شکر و سپاس او را به تو رسانم.»

افلاطون مرد بزرگی است که هرگز کسی مثل او در جهان نبوده‌است و نخواهد آمد. خواستم که تشکر و ستایش او را به گوش تو برسانم.»

افلاطون چون این سخن بشنید، سر فرو برد و بگریست و سخت دلتنگ شد.

افلاطون وقتی که این حرف را شنید سرش را پایین انداخت و گریه کرد و بسیار ناراحت شد.

این مرد گفت:« ای حکیم! از من چه رنج آمد تو را که چنین تنگدل گشتی؟»

مرد گفت:« ای انسان دانا! من چه کاری انجام دادم و چه رنج و ناراحتی‌ای به تو وارد کردم که این طور ناراحت شدی؟»

افلاطون گفت:« از تو رنجی به من نرسید ولیکن برای من از این بدتر چیست که جاهلی مرا بستاید».

افلاطون گفت:« تو باعث رنجیدن من نشدی ولی برای من چیزی از این بدتر نیست که یک نادان از من تعریف کند.»

معنی لغات حکایت افلاطون و مرد جاهل:

جاهل: نادان

تنگدل: ناراحت

سر فرو برد: سرش را پایین انداخت

بگریست: گریه کرد


برای دیدن نمونه سوالات فارسی ششم ابتدایی اینجا کلیک کنید.