معنی درس قاضی بست فارسی یازدهم
و روز دوشنبه [امیر مسعود] شبگیر، برنشست و به کران رود هیرمند رفت و با بازان و یوزان و حشم و ندیمان و مطربان؛ و تا چاشتگاه به صید مشغول بودند. پس، به کران آب فرود آمدند و خیمهها و شراعها زده بودند.
امیر مسعود صبح زود روز دوشنبه، سوار اسب شد و با پرندگان شکاری و یوزپلنگان و چاکران و خدمتکاران و نوازندگان به ساحل رود هیرمند رفت و تا نزدیک ظهر مشغول شکار بودند. سپس به ساحل رود آمدند. در آنجا برای استراحت خیمهها و سایبانهایی برپا کرده بودند.
از قضای آمده، پس از نماز، امیر کشتیها بخواست و ناوی ده بیاوردند. یکی بزرگتر، از جهت نشست او و جامهها افگندند و شراعی بر وی کشیدند. و وی آنجا رفت و از هر دستی مردم در کشتیهای دیگر بودند؛ ناگاه، آن دیدند که چون آب نیرو کرده بود و کشتی پر شده، نشستن و دریدن گرفت.
از آنجا که سرنوشت مقدر بود، پس از نماز، امیر دستور داد تا قایقها را بیاورند. ده قایق کوچک آوردند. در یکی از قایقها که بزرگتر بود، برای نشستن و استراحت امیر، بسترهایی پهن کردند و سایبانی برای آن قرار دادند. امیر سوار آن قایق شد و همراهانش سوار قایقهای دیگر شدند و هیچکس از عاقبت کار خبر نداشت. ناگهان دیدند که چون آب فشار آورده بود، قایق پر شده و در حال غرق شدن و شکسته شدن است.
آن گاه آگاه شدند که غرقه خواست شد. بانگ و هزاهز و غریو خاست. امیر برخاست. و هنر آن بود که کشتیهای دیگر به او نزدیک بودند. ایشان درجستند هفت و هشت تن، و امیر را بگرفتند و بربودند و به کشتی دیگر رسانیدند و نیک کوفته شد و پای راست افگار شد؛ چنان که یک دوال پوست و گوشت بگسست و هیچ نمانده بود از غرقه شدن.
زمانی متوجه شدند که در حال غرق شدن بود. فریاد بلند شد و همه به جنبش و تکاپو افتادند. امیر برخاست و شانس یار بود که قایقهای دیگر به او نزدیک بودند. هفت هشت نفر در آب پریدند و امیر را گرفتند و به قایق دیگر رساندند. امیر به سختی آسیب دیده بود و پای راستش زخمی شد، به گونهای که یک لایه گوشت و پوست از آن جدا شد و نزدیک بود امیر غرق شود.
اما ایزد رحمت کرد پس از نمودن قدرت. و سوری و شادیای به آن بسیاری، تیره شد و چون امیر به کشتی رسید، کشتیها براندند و به کرانه رود رسانیدند.
اما خداوند پس از قدرتنمایی، رحم کرد. و این گونه بود که جشن و شادی بزرگی که داشتند، خراب شد. وقتی امیر به قایق رسید، قایقها را راندند و به ساحل رود رساندند.
و امیر از آن جهان آمده، به خیمه فرود آمد و جامه بگردانید و تر و تباه شده بود و برنشست و به زودی به کوشک آمد که خبری سخت ناخوش در لشکرگاه افتاده بود و اضطرابی و تشویشی بزرگ به پای شده و اعیان و وزیر به خدمت استقبال رفتند. چون پادشاه را سلامت یافتند، خروش و دعا بود که از لشکری و رعیت و چندان صدقه دادند که آن را اندازه نبود.
امیر از مرگ نجات یافته، به خیمه آمد و لباسهایش را عوض کرد. خیس و ناخوشایند شده بود. سوار اسب شد و به سرعت به قصر رفت؛ زیرا شایعه بسیار ناخوشایندی در لشکر پیچیده بود و دلنگرانی بزرگی به وجود آورده بود. بزرگان و وزیران به استقبال او رفتند. وقتی پادشاه را تندرست دیدند، لشکریان و عامه مردم، فریاد شادی سر دادند و دعا و شکر کردند. به قدری صدقه دادند که حد و اندازه نداشت.
و دیگر روز، امیر نامهها فرمود به غزنین و جمله مملکت بر این حادثه بزرگ و صعب که افتاد و سلامت که به آن مقرون شد و مثال داد تا هزار هزار درم به غزنین و دو هزار هزار درم به دیگر ممالک، به مستحقان و درویشان دهند شکر این را، و نبشته آمد و به توقیع، موکد گشت و مبشران برفتند.
روز بعد امیر دستور داد تا نامههایی را به غزنین و تمام نقاط کشور بنویسند و ماجرای این اتفاق بزرگ و سخت را که پیش آمد و تندرستی که به دنبال آن حاصل شد به مردم خبر دهند و دستور داد تا به شکرانه این سلامتی، یک میلیون درهم در غزنین و دو میلیون درهم در دیگر مناطق کشور به نیازمندان و مستحقان بدهند. امیر با امضای خود، آن نامهها را تایید کرد و قاصدان روانه شدند.
و روز پنجشنبه، امیر را تب گرفت؛ تب سوزان و سرسامی افتاد، چنان که بار نتوانست داد و محجوب گشت از مردمان، مگر از اطبا و تنی چند از خدمتکاران مرد و زن و دلها سخت متحیر شد تا حال چون شود.
رو پنجشنبه امیر تب کرد؛ تبی سوزان با سردرد شدید، به طوری که نتوانست به کسی اجازه حضور دهد و از نظرها پنهان شد، به جز تعداد از پزشکان و خدمتکاران مرد و زن [که میتوانستند با او در ارتباط باشند]. مردم بسیار نگران و مضطرب بودند و نمیدانستند چه پیش میآید.
تا این عارضه افتاده بود، بونصر نامههای رسیده را، به خط خویش، نکت بیرون میآورد و از بسیاری نکت، چیزی که در او کراهیتی نبود، میفرستاد فرود سرای، به دست من و من به آغاجی خادم میدادم و خیرخیر جواب میآوردم و امیر راه هیچ ندیدمی تا آن گاه که نامهها آمد از پسران علی تکین و من نکت آن نامهها پیش بردم و بشارتی بود. آغاجی بستد و پیش برد. پس از یک ساعت، برآمد و گفت: «ای بوالفضل، تو را امیر میبخواند.»
از وقتی این بیماری پیش آمده بود، بونصر از نامههای رسیده با خط خود نکتهبرداری میکرد و از تمامی نکتهها آنچه را که در آن خبر ناخوشایندی نبود، به وسیله من به قسمت پایین کاخ میفرستاد. و من آن نامهها را به آغاجی خادم میدادم و سریع جوابها را برای بونصر میآوردم. من امیر را اصلا نمیدیدم تا آن زمان که نامههایی از پسران علی تکین رسید و من خلاصه آن نامهها را که در آنها خبر خوشی بود، به دربار بردم. آغاجی نامهها را از من گرفت و پیش امیر برد. پس از یک ساعت بیرون آمد و گفت: ای ابوالفضل! امیر تو را به حضور میطلبد.
پیش رفتم. یافتم خانه تاریک کرده و پردههای کتان آویخته و تر کرده و بسیار شاخهها نهاده و تاسهای بزرگ پر یخ بر زبر آن و امیر را یافتم آنجا بر زبر تخت نشسته، پیراهن توزی، مخنقه در گردن، عقدی همه کافور و بوالعلای طبیب آنجا زیر تخت نشسته دیدم.
به نزد امیر رفتم. دیدم که خانه را تاریک کرده، پردههای کتانی خیس در آن آویزان کردهاند و شاخههای بسیاری در آن گذاشتهاند و کاسههای بزرگ پر از یخ بر روی آن شاخهها گذاشته بودند. دیدم که امیر آنجا بر روی تخت نشسته است در حالی که پیران نازک کتانی پوشیده و گردنبندی از جنس کافور در گردن داشت و بوالعلای طبیب آنجا پایین در کنار تخت نشسته بود.
گفت: «بونصر را بگوی که امروز درستم و در این دو سه روز، بار داده آید که علت و تب تمامی زایل شد.»
امیر گفت: به بونصر بگو امروز حالم خوب است و در این دو سه روز اجازه ملاقات به افراد داده خواهد شد. چون بیماری و تب من برطرف شده است.
من بازگشتم و این چه رفت، با بونصر بگفتم. سخت شاد شد و سجده شکر کرد خدای را عزوجل بر سلامت امیر، و نامه نبشته آمد. نزدیک آغاجی بردم و راه یافتم، تا سعادت دیدار همایون خداوند، دیگر باره یافتم و آن نامه را بخواند و دوات خواست و توقیع کرد و گفت: «چون نامهها گسیل کرده شود، تو باز آی که پیغامی ست سوی بونصر در بابی، تا داده آید.» گفتم: «چنین کنم.» و بازگشتم با نامه توقیعی و این حالها را با بونصر بگفتم.
من بازگشتم و آنچه شد را به بونصر گفتم. بسیار خوشحال شد و خدای عزیز و گرامی را برای سلامتی امیر شکر کرد و نامه نوشته شد. به نزد آغاجی بردم و اجازه حضور یافتم تا سعادت دیدار چهره مبارک سلطان دوباره نصیبم شد. امیر نامه را خواند. دوات خواست و آن نامه را امضا کرد و گفت: وقتی نامهها فرستاده شد، تو برگرد که درباره موضوع خاصی برای بونصر پیامی دارم تا به تو بگویم. گفتم: اطاعت میکنم. و با نامه امضا شده برگشتم و ماجرا را برای بونصر بازگو کردم.
و این مرد بزرگ و دبیر کافی، به نشاط، قلم درنهاد. تا نزدیک پیشین، از این مهمات فارغ شده بود و خیلتاشان و سوار را گسیل کرده. پس، رقعتی نبشت به امیر و هرچه کرده بود، باز نمود و مرا داد.
[بونصر] این مرد بزرگ و نویسنده باکفایت، با شادمانی به نوشتن پرداخت و تا حوالی نماز ظهر این امور مهم را به پایان رسانید و چاکران و فرستادگان را روانه کرد. سپس نامهای به امیر نوشت و هر کاری را که انجام داده بود، در آن نامه شرح داد و به من داد تا به امیر برسانم.
و ببردم و راه یافتم و برسانیدم و امیر بخواند و گفت: «نیک آمد» و آغاجی خادم را گفت: «کیسهها بیاور!» و مرا گفت: «بستان؛ در هر کیسه، هزار مثقال زر پاره است. بونصر را بگوی که زرهاست که پدر ما از غزو هندوستان آورده است و بتان زرین شکسته و بگداخته و پاره کرده و حلالتر مالهاست. و در هر سفری ما را از این بیارند تا صدقهای که خواهیم کرد حلال بیشبهت باشد، از این فرماییم؛ و میشنویم که قاضی بست، بوالحسن بولانی و پسرش بوبکر سخت تنگدستاند و از کس چیزی نستانند و اندکمایه ضعیتکی حلال خرند و فراختر بتوانند زیست و ما حق این نعمت تندرستی که بازیافتیم، لختی گزارده باشیم.»
نامه را بردم و اجازه ورود یافتم و نامه را به امیر دادم. امیر خواند و گفت: «عالی شد.» به آغاجی خادم گفت کیسهها را بیاور و به من گفت این کیسهها را بگیر. در هر کیسه هزار مثقال طلای خرد شده است. به بونصر بگو این طلاهایی است که پدر ما از جنگ هندوستان آورده است. بتهای طلایی را شکسته، ذوب و تکه تکه کردهایم. این مال، حلالترین مالهاست. در هر سفری که برای ما پیش میآید از این طلاها میآورند تا اگر بخواهیم صدقه بدهیم از این مال بدهیم. چون بدون هیچ تردیدی حلال است. شنیدهایم که قاضی بست، بوالحسن بولانی و پسرش بوبکر، بسیار تنگدستاند و از کسی چیزی قبول نمیکنند و تنها زمین زراعی کوچکی دارند. باید یک کیسه را به پدر و یک کیسه را به پسر داد تا برای خود زمین زراعی کوچکی از مال حلال بخرند که بتوانند راحتتر زندگی کنند. ما نیز شکر این نعمت تندرستی که به دست آوردهایم، اندکی ادا کرده باشیم.
من کیسهها بستدم و به نزدیک بونصر آوردم و حال بازگفتم. دعا کرد و گفت: «خداوند این سخت نیکو کرد و شنودهام که ابوالحسن و پسرش وقت باشد که به ده درم درماندهاند.» و به خانه بازگشت و کیسهها با وی بردند و پس از نماز، کس فرستاد و قاضی بوالحسن و پسرش را بخواند و بیامدند. بونصر، پیغام امیر به قاضی رسانید.
من کیسهها را برداشتم و به نزد بونصر آوردم و ماجرا را تعریف کردم. بونصر در حق امیر دعا کرد و گفت: «امیر این کار را بسیار خوب و به موقع انجام داد. شنیدهام که بوالحسن و پسرش، گاهی به ده درهم محتاج میشوند.» بونصر به خانه بازگشت و کیسههای طلا را با او بردند و پس از نماز کسی را فرستاد و قاضی بوالحسن و پسرش را دعوت کرد و آمدند. بونصر پیغام امیر را به قاضی رساند.
بسیار دعا کرد و گفت: «این صلت فخر است. پذیرفتم و باز دادم که مرا به کار نیست و قیامت سخت نزدیک است، حساب این نتوانم داد و نگویم که مرا سخت دربایست نیست اما چون به آنچه دارم و اندک است، قانعم، وزر و وبال این، چه به کار آید؟»
قاضی در حق امیر بسیار دعا کرد و گفت: «این هدیه مایه افتخار من است، پذیرفتم و پس دادم؛ زیرا به آن احتیاجی ندارم. روز قیامت بسیار نزدیک است و من نمیتوانم حساب آن را در قیامت پس دهم. نمیگویم که نیازمند نیستم اما چون به آن مقدار اندکی که دارم قانعم، گناه و عذاب این عمل را نمیتوانم بپذیرم.
بونصر گفت: «ای سبحان الله! زری که سلطان محمود به غزو از بتخانهها به شمشیر بیاورده باشد و بتان شکسته و پاره کرده و آن را امیرالمومنین میروادارد ستدن، آن، قاضی همینستاند؟!»
بونصر گفت: «شگفتا! طلایی که سلطان محمود از طریق جنگ کردن، از بت خانههای کافران آورده است و بتها را شکسته و تکه تکه کرده و خلیفه مسلمین [خلیفه عباسی] گرفتن آنها را حلال میشمارد، شما آن را نمیپذیرید؟»
گفت: «زندگانی خداوند دراز باد؛ حال خلیفه دیگر است که او خداوند ولایت است و خواجه با امیر محمود به غزوها بوده است و من نبودهام و بر من پوشیده است که آن غزوها بر طریق سنت مصطفی هست یا نه. من این نپذیرم و در عهده این نشوم.»
گفت: «عمر امیر طولانی باد! وضعیت خلیفه فرق دارد. زیرا او حاکم سرزمین است و خواجه بونصر با امیر محمود در جنگها بوده است و من نبودهام. برایم مشخص نیست که آن جنگها بر شیوه پیامبر(ص) بوده است یا نه. بنابراین من هدیه را نمیپذیرم و مسئولیت آن را به عهده نمیگیرم.»
گفت: «اگر تو نپذیری، به شاگردان خویش و به مستحقان و درویشان ده.»
گفت: «اگر تو قبول نمیکنی به شاگردان خودت و نیازمندان و درویشان بده.»
گفت: «من هیچ مستحقی نشناسم در بست که زر به ایشان توان داد و مرا چه افتاده است که زر کسی دیگر برد و شمار آن به قیامت مرا باید داد؟! به هیچ حال، این عهده قبول نکنم.»
گفت: «من هیچ نیازمندی در بست نمیشناسم که بتوان به آن طلا داد و این چه کاری است که کسی دیگر طلا را ببرد و من در قیامت مورد بازخواست قرار بگیرم؟ به هیچ وجه مسئولیت آن را نمیپذیرم.»
بونصر پسرش را گفت: «تو از آن خویش بستان.»
بونصر به پسر قاضی گفت: «تو سهم خود را بردار.»
گفت: «زندگانی خواجه عمید دراز باد؛ علی ای حال، من نیز فرزند این پدرم که این سخن گفت و علم از وی آموختهام و اگر وی را یک روز دیده بودمی و احوال و عادات وی بدانسته، واجب کردی که در مدت عمر پیروی او کردمی؛ پس، چه جای آن که سالها دیدهام و من هم از آن حساب و توقف و پرسش قیامت بترسم که وی میترسد و آنچه دارم از اندک مایه حطام دنیا حلال است و کفایت است و به هیچ زیادت حاجتمند نیستم.»
گفت: «زندگی خواجه بزرگ طولانی باد؛ به هر حال من هم فرزند همین پدرم که این سخنها را گفت. من دانش خود را از او آموختهام. اگر حتی یک روز او را میدیدم و حالات و رفتار او را میشناختم بر من واجب میشد که تمام عمر از او پیروی کنم. چه برسد به اینکه سالها او را دیدهام. و من هم از حسابرسی و سوال روز قیامت میترسم، همان طور که او میترسد. و آنچه از مال دنیا دارم، کم و حلال است و برایم کافی است و به بیشتر از آن نیازمند نیستم.»
بونصر گفت: «لله درکما؛ بزرگا که شما دو تنید!» و بگریست و ایشان را بازگردانید و باقی روز اندیشهمند بود و از این یاد میکرد.
بونصر گفت: «خدا خیرتان بدهد! شما دو نفر چقدر بزرگوارید!» و گریه کرد و آنها را بازگرداند و بقیه روز در همین فکر بود و از این ماجرا سخن میگفت.
و دیگر روز، رقعتی نبشت و به امیر و حال بازنمود و زر بازفرستاد.
روز بعد نامهای به امیر نوشت و ماجرا را بازگو کرد و طلا را پس فرستاد.
معنی کلمات درس قاضی بست:
اطبا: پزشکان
افگار: مجروح و خسته
ایزد: خدا
برنشستن: سوار شدن
بیشبهت: بی تردید
توقیع: امضا کردن - مهر زدن
خشم: خدمتکاران
خیلتاش: هر یک از سپاهانی که از یک دسته باشند
دربایست: نیاز و ضرورت
دوال: چرم و پوست
رقعت: نامه
زر پاره: خرده طلا
سبحان الله: پاک و منزه است خدا. (برای بیان شگفتی و معادل شگفتا)
سرسام: تورم سر و مغز که از نشانههای آن هذیان گفتن است.
سور: جشن
شراع: سایه بان
صلت: انعام
ضیعت: زمین زراعی
عارضه: بیماری
عز و جل: عزیز است و بزرگ و ارجمند
عقد: گردنبند
غزو: جنگ با کافران
فراختر: آسودهتر
فرود سرای: اندرونی
قضا: تقدیر
کران: ساحل
کراهیت: ناپسندی
کوشک: قصر و کاخ
گداختن: ذوب کردن
لله درکما: خدا شما را خیر بسیار دهد
مبشر: نوید دهنده
محجوب: پنهان
مخنقه: گردنبند
مطرب: خواننده
ناو: کشتی
ندیم: همدم
وبال: سختی
وزر: سختی
همایون: خجسته
یوز: یوزپلنگ
مطلبی دیگر از این انتشارات
معنی درس هفتم عربی هفتم
مطلبی دیگر از این انتشارات
معنی شعر آفرینش همه تنبیه خداوند دل است فارسی نهم
مطلبی دیگر از این انتشارات
معنی شعر ای وطن من فارسی هشتم