معنی روان‌خوانی طراران فارسی دهم

معنی روان‌خوانی طراران فارسی دهم
معنی روان‌خوانی طراران فارسی دهم

چنین گویند که مردی به بغداد آمد و بر درازگوش نشسته بود و بزی را رشته در گردن کرده و جلاجل در گردن او محکم بسته، از پس وی می‌دوید.

چنین می‌گویند که روزی مردی به بغداد آمد و بر خری سوار بود و بزی که زنگوله و طناب به گردن داشت، به دنبال او می‌دوید.

سه طرار نشسته بودند. یکی گفت: من بروم و آن بز را از مرد بدزدم.

سه دزد نشسته بودند. یکی گفت: من بز آن مرد را می‌دزدم.

دیگری گفت: این سهل است، من خر او را بیاورم. پس آن یکی بر عقب مرد روان شد.

دزد دیگر گفت: این آسان است، من خر او را می‌دزدم. سپس از پشت سر آن مرد حرکت کرد.

دیگری گفت: این سهل است، من جامه‌های او را بیاورم.

دیگری گفت: این کار آسان است، من لباس‌های او را می‌آورم.

پس یکی بر عقب او روان شد. چنان که موضع خالی یافت، جلاجل از گردن بز باز کرد و بر دنبال خر بست.

پس یکی از دزدان از عقب به دنبال آن مرد رفت. وقتی فرصت پیدا کرد، زنگوله را از گردن بز باز کرد و به دم خر بست.

خر دنب را می‌جنبانید و آواز جلاجل به گوش مرد می‌رسید، و گمان می‌برد که بز، برقرار است.

خر دم خود را تکان می‌داد و صدای زنگوله به گوش مرد می‌رسید و فکر می‌کرد بز سر جای خود است.

آن دیگری بر سر کوچه تنگ، استاده بود. چون آن مرد برسید، گفت: طرفه مردمان‌اند مردمان این دیار. جلاجل بر گردن خر بندند و او بر دنب خر بسته است.

دزد دیگری بر سر کوچه‌ای باریک ایستاده بود. وقتی آن مرد رسید، گفت: مردمان این روزگار عجیب هستند. زنگوله را به گردن خر می‌بندند ولی این مردمان به دم خر بسته‌اند.

آن مرد در نگریست، بز را ندید. فریاد کرد که بز را که دید؟

آن مرد نگاه کرد و بز را ندید. فریاد زد که بز را کسی ندیده است؟

طرار دیگر گفت: من مردی را دیدم که بزی داشت و در این کوچه فروشد.

دزد دیگر گفت: من مردی را دیدم که بزی داشت و در این کوچه وارد شد.

آن مرد گفت: ای خواجه، لطف کن و این خر را تا نگاه‌دار تا من بز را بطلبم.

آن مرد گفت: ای آقا، لطفی کن و مراقب این خر باش تا من بز خود را بگیرم.

طرار گفت: بر خود منت دارم، و من موذن این مسجدم و زود باز آی.

دزد گفت: این لطف را انجام می‌دهم. من موذن این مسجد هستم پس زود برگرد.

آن مرد به طرف کوی فرو رفت. طرار خر را برد. آن طرار دیگر بیامد که گفته بود که: «من جامه او را بیارم.» از اتفاق، بر سر راه، چاهی بود.

آن مرد به سمت کوچه رفت. دزد خر را برد. دزد دیگر که گفته بود لباس‌های مرد را می‌دزدد آمد. اتفاقا در راه چاهی قرار داشت.

طرار بر سر آن چاه بنشست؛ چنان که آن مرد برسید و طلب خر و بز می‌کرد. طرار فریاد برآورد و اضطراب می‌نمود.

دزد بر سر چاه نشست و همین که آن مرد رسید و به دنبال خر و بز خود بود، دزد فریاد زد و نگران به نظر می‌رسید.

آن مرد او را گفت: ای خواجه، تو را چه رسیده است؟! خر و بز من برده‌اند و تو فریاد می‌کنی؟!

آن مرد گفت: ای مرد چه اتفاقی برای تو افتاده است؟! خر و دزد من را برده‌اند و تو فریاد می‌زنی؟

طرار گفت: صندوقچه‌ای پر زر از دست من در این چاه افتاد و من در این چاه نمی‌توانم شد.

دزد گفت: صندوقچه‌ای پر از طلا از دست من در این چاه افتاد و من نمی‌توانم وارد این چاه شوم.

ده دینار تو را دهم، اگر تو این صندوقچه من از اینجا برآوری.

ده دینار به تو می‌دهم اگه بتوانی صندوقچه من را از این چاه بیرون آوری.

پس آن مرد، جامه و دستار برکشید و بدان چاه فرو شد.

سپس آن مرد، لباس و دستمال سر خود را درآورد و وارد چاه شد.

طرار، جامه و دستار برگرفت و برد.

دزد، لباس و دستمال را برداشت و رفت.

پس آن مرد در چاه فریاد می‌کرد که در این چاه هیچ نیست و هیچ کس جواب نداد. آن مرد را ملال گرفت.

آن مرد در چاه فریاد می‌زد که در این چاه چیزی نیست ولی هیچ کس جواب او را نمی‌داد. پس به ستوه آمد.

چون به بالا آمد، جامه و طرار باز ندید. چوبی برگرفت و بر هم می‌زد.

وقتی از چاه بیرون آمد، لباس و دزد را ندید. چوبی برداشت و بر هم می‌زد.

مردمان گفتند: چرا چنین می‌کنی؟ مگر دیوانه‌ شدی؟!

گفت: نه، پاس خود می‌دارم که مبادا مرا نیز بدزدند.

مردم گفتند: چرا این کار را انجام می‌دهی؟ مگر عقل خود را از دست داده‌ای؟

گفت: نه، خودم را نگهبانی می‌کنم که مبادا من را هم بدزدند.

معنی لغات طراران:

درازگوش: خر

جلاجل: زنگوله

طرار: دزد

سهل: آسان

جامه: لباس

موضع: جایگاه

دنب: دم

گمان می‌برد: فکر می‌کرد

طرفه: شگفت و نادر

منت: احسان و نیکی

زر: طلا

دستار: شالی که دور سر می‌بندند

ملال: به ستوه آمدن

پاس داشتن: نگهبانی