معنی شعر خوان هشتم فارسی دوازهم
... یادم آمد، هان،
داشتم میگفتم، آن شب نیز
سورت سرمای دی بیدادها میکرد.
و چه سرمایی، چه سرمایی!
بادبرف و سوز و وحشتناک
آری یادم آمد، داشتم این را میگفتم: آن شب هم سوز و تندی سرمای زمستان شدت داشت. آه! که چه سرمایی! تند و استخوان سوز و سرمای وحشتناک. (بیانگر ظلم و بیداد حاکم بر جامعه)
لیک، خوشبختانه آخر، سرپناهی یافتم جایی
گرچه بیرون تیره بود و سرد، هم چون ترس،
قهوه خانه گرم و روشن بود، هم چون شرم ...
اما سرانجام جایی را به عنوان سرپناه پیدا کردم. هر چند که بیرون از آن سرپناه، فضایی تیره و سرد (بیروح) همانند ترس و هراس بود. ولی داخل قهوه خانه (پناهگاه) چون شرم و حیا، گرم و روشن بود.
همگان را خون گرمی بود.
قهوه خانه گرم و روشن، مرد نقال آتشینپیغام،
راستی کانون گرمی بود.
همه نسبت به هم صمیمت و صفا و یکدلی داشتند. فضای قهوه خانه گرم و روشن و مرد نقال هم سخنانش گرم و گیرا بود. به راستی که مجلس صمیمانهای بود.
مرد نقال –آن صدایش گرم، نایش گرم
آن سکوتش ساکت و گیرا
و دمش، چونان حدیث آشنایش گرم-
راه میرفت و سخن میگفت.
مرد نقال که صدایی گرم و دلنشین داشت، سکوت و خاموشیاش نیز گیرا و اثرگذار بود و سخنش مانند داستان و روایت آشنای او (داستانهای شاهنامه) جذاب بود. در حالی که راه میرفت، سخن میگفت و داستانهای شاهنامه را روایت میکرد.
چوبدستی منتشا مانند در دستش،
مست شور و گرم گفتن بود.
صحنه میدانک خود را
تند و گاه آرام میپیمود.
همگان خاموش،
گرد بر گردش، به کردار صدف بر گرد مروارید،
پای تا سر گوش
مرد نقال در حالی که چوب دستی شبیه عصا در دست داشت، با شور و هیجان مشغول داستانگویی بود. میدان کوچک (قهوه خانه) را گاهی تند و گاهی آرام طی میکرد. مردم همه ساکت بودند و دور تا دور او، مانند صدفی که مروارید را در میان میگیرد، نشسته بودند و با تمام وجود گوش میدادند.
-«هفت خوان را زاد سرو مرو،
یا به قولی «ماخ سالار» آن گرامی مرد،
آن هریوه خوب و پاکآیین روایت کرد؛
خوان هشتم را
من روایت میکنم اکنون، ...
من که نامم ماث» ...
مرد نقال از هفت خوان میگفت: «که هفت خوان را آزاد و سرو سیستانی و یا به قولی «ماخ سالار»، آن مرد گرامی و ارجمند و آن هراتی خوب و پاک دین، این گونه روایت کرد... اما خوان هشتم را اکنون منِ شاعر برایتان روایت میکنم. من که نامم «ماث» (مهدی اخوان ثالث) است.
(شاعر با بهرهمندی از وقایع قهوه خانه موضوعی را به نام خوان هشتم برای بیان مطلب ذهن خود مییابد. به عبارت دیگر، از این به بعد نقال خود شاعر است.)
همچنان میرفت و میآمد.
همچنان میگفت و میگفت و قدم میزد
نقال در فضای قهوه خانه قدم میزد و داستان (مرگ رستم) را روایت میکرد و این گونه میگفت:
«قصه است این، قصه؛ آری قصه درد است
شعر نیست؛
این عیار مهر و کین مرد و نامرد است
بیعیار و شعر محض خوب و خالی نیست
هیچ –هم چون پوچ- عالی نیست
شاعر میگوید: «سخن من، قصه درد و رنج مردم است و مبتنی بر واقعیت است. شعر نیست که بر تخیل محض استوار باشد. این سخنان من بازگو کننده (ابزار سنجش) مهر و دوستی جوانمردان است. اصلا مانند شعرهای بدون محتوا نیست که فقط ظاهری آراسته داشته باشد. (شعر من متعهد و لبریز از حقیقت است.)
این گلیم تیره بختیهاست
خیس خون داغ سهراب و سیاوشها،
روکش تابوت تختیهاست...»
شاعر شعر خود را گلیم تیره بختیها و درد و رنج این جامعه میداند که به خون داغ سهرابها و سیاوشها آغشته شده و روکش تابوت پهلوانی چون تختی گردیدهاست. (پهلوانی چون سهراب و سیاوش و تختی هر سه ناجوانمردانه کشته شدند.)
اندکی استاد و خامش ماند
پس هماوای خروش خشم،
با صدایی مرتعش، لحنی رجزمانند و دردآلود،
خواند:
مرد نقال توقف کرد و ساکت شد. پس با صدای خشمآلود و لرزان و آهنگی رجزگونه و دردناک این گونه گفت:
آه،
دیگر اکنون آن عماد تکیه و امید ایرانشهر،
شیرمرد عرصه ناوردهای هول،
پور زال زر، جهان پهلو،
آن خداوند و سوار رخش بیمانند،
آن که هرگز –چون کلید گنج مروارید-
گم نمیشد از لبش لبخند،
خواه روز صلح و بسته مهر را پیمان،
خواه روز جنگ و خورده بهر کین سوگند
آه، دیگر آن تکیهگاه و امید کشور ایران و شیرمرد میدان جنگهای ترسناک، فرزند زال، پهلوان جهان، آن صاحب و سوار رخش بیهمتا و آن کسی که هرگز خنده از لبانش دور نمیشد. چه در روز صلح که برای مهر و دوستی پیمان بسته و چه در روز جنگ که برای کینه و انتقام سوگند خورد
آری اکنون شیر ایرانشهر
تهمتن، گرد سجستانی
کوه کوهان، مرد مردستان
رستم دستان،
در تگ تاریک ژرف چاه پهناور،
کشته هر سو بر کف و دیوارههایش نیزه و خنجر،
چاه غدر ناجوانمردان
چاه پستان، چاه بیدردان،
چاه چونان ژرفی و پهناش، بیشرمیش ناباور
و غمانگیز و شگفتآور،
آری، اکنون رستم این شیر ایران زمین، دلاور و پهلوان سیستانی، مظهر استواری و مردانگی، فرزند زال، در ته چاه تاریک و عمیق و پهناوری که در هر طرف بر کف و دیوارههایش نیزه و خنجر کاشته شده بود. اسیر گشته، چاه مکر و حیله ناجوانمردان، چاه فرومایگان و بیدردان، چاهی که بیشرمیش همچون عمق و پهنایش باورنکردنی و غمانگیز و شگفتآور است.
آری اکنون تهمتن با رخش غیرتمند،
در بن این چاه آبش زهر شمشیر و سنان، گم بود
پهلوان هفت خوان، اکنون
طعمه دام و دهان خوان هشتم بود
آری رستم اکنون با اسب غیور و دلاور خویش، در ته چاهی که به جای آب، زهر شمشیر و نیزه در خود داشت. ناپدید شده و این پهلوان هفت خوان، حالا در دام این خوان هشتم (چاه) گرفتار شده است.
و میاندیشید
که نبایستی بگوید، هیچ
بس که بیشرمانه و پست است این تزویر.
چشم را باید ببندد، تا نبیند هیچ ...
رستم با خود میاندیشید که دیگر نباید چیزی بگوید. چرا که فریب و دشمنی بسیار بیشرمانه و پستی بود و او باید در مقابل این نیرنگ، چشمهای خود را ببندد تا دیگر چیزی را نبیند.
بعد چندی که گشودش چشم
رخش خود را دید
بس که خونش رفته بود از تن،
بس که زهر زخمها کاریش
گویی از تن حس و هوشش رفته بود و داشت میخوابید
بعد از این که چشمانش را باز کرد. رخش خود را دید که خون زیادی از تنش خارج شده بود و از بس که شدت زخمهایش موثر و کشنده بود، انگار که هوش و توان خود را از دست داده و در حال مرگ بود.
او
از تن خود –بس بتر از رخش-
بیخبر بود و نبودش اعتنا با خویش.
رخش را میدید و میپایید.
رخش، آن طاق عزیز، آن تای بیهمتا
رخش رخشنده
با هزاران یادهای روشن و زنده...
او از تن خود که بدتر از رخش زخمی شده بود اطلاعی نداشت و توجهی به خودش نداشت و مراقب رخش بود. رخش آن یکتای گرامی، آن همتای بیمانند: رخش درخشان و زیبایی که هزاران خاطره خوش از او به یاد داشت.
گفت در دل: «رخش! طفلک رخش!
آه!»
این نخستین با شاید بود
کان کلید گنج مروارید او گم شد.
رستم در دل خود این گونه میگفت: «بیچاره رخش. و این اولین بار بود که لبخند از لبان رستم دور میشد. زیرا رخش عزیز خود را غرق در خون و ناتوان میدید.
ناگهان انگار
بر لب آن چاه
سایهای را دید
او شغاد، آن نابرادر بود
که درون چه نگه میکرد و میخندید
و صدای شوم و نامردانهاش در چاهسار گوش میپیچید...
ناگهان انگار بر لب آن چاه سایهای را دید. آن سایه، سایه شغاد ناجوانمرد بود که درون چاه نگاه میکرد و میخندید و صدای شوم او در چاه میپیچید و به گوش رستم میرسید.
باز چشم او به رخش افتاد –اما ... وای!
دید،
رخش زیبا، رخش غیرتمند
رخش بیمانند،
با هزارش یادبود خوب، خوابیده است
آن چنان که راستی گویی
آن هزاران یادبود خوب را در خواب میدیده است...
دوباره چشم رستم به رخش افتاد اما افسوس که رخش زیبا و غیور و بینظیر او با آن همه خاطرات خوشی که با او داشته، مرده است. آن چنان که انگار آن خاطرات فراوان و خوش را در خواب میبیند.
بعد از تا مدتی، تا دیر،
یال و رویش را
هی نوازش کرد، هی بویید، هی بوسید،
رو به یال و چشم او مالید ...
رستم تا مدتی، مدتی طولانی، یال و صورت اسب را نوازش میکرد و میبویید و میبوسید. صورت خود را بر چهره رخش میمالید.
مرد نقال از صدایش ضجه میبارید
و نگاهش مثل خنجر بود:
«و نشست آرام، یال رخش در دستش،
باز با آن آخرین اندیشهها سرگرم
جنگ بود این یا شکار؟ آیا
میزبانی بود یا تزویر؟
از صدای مرد نقال، ناله و زاری چون بارانی میبارید و بسیار ناراحت و خشمگین بود و نگاهش تیز و نافذ بود. رستم آرام در کنار رخش نشست و در حالی که یال رخش در درستش بود، در این اندیشه به سر میبرد که: این جنگ نبود، بلکه شکار و به دام انداختن من بود. این میزبانی نبود، بلکه فریب و نیرنگ بود.
قصه میگوید که بیشک میتوانست او اگر میخواست
که شغاد نابرادر را بدوزد –همچنان که دوخت-
با کمان و تیر
بر درختی که به زیرش ایستاده بود،
و بر آن تکیه داده بود
و درون چه نگه میکرد
او اگر میخواست میتوانست شغاد نابرادر را بکشد. همچنان که قبل از مردن با تیری شغاد را بر درختی که در زیرش ایستاده بود دوخت و کشت.
قصه میگوید:
این برایش سخت آسان بود و ساده بود
همچنان که میتوانست او، اگر میخواست،
کان کمند شصت خم خویش بگشاید
و بیندازد به بالا، بر درختی، گیرهای، سنگی
و فراز آید
داستان میگوید که برای رستم بسیار آسان است که ریسمان بلند خود را به بالا بیندازد و آن را بر درختی یا گیرهای یا سنگی بند کند و بالا بیاید.
ور بپرسی راست، گویم راست
قصه بیشک راست میگوید.
میتوانست او، اگر میخواست؛
لیک ...»
اگر راستش را بخواهی (بپرسی) من میگویم که آری راست بود. بدون شک قصه راست میگوید؛ او اگر میخواست میتوانست خود را نجات بدهد، اما ...
معنی کلمات خوان هشتم:
تنیده: درهم بافته
رجز: شعری که در میدان جنگ برای مفاخره میخوانند.
سورت: تندی و تیزی
ضجه: ناله و شیون
طاق: یکتا و بیهمتا
عماد: تکیه گاه
عیار: معیار
مرتعش: لرزنده
منتشا: نوعی عصا که از چوب گرهدار ساخته میشود و معمولاً درویشان و قلندران به دست میگیرند.
ناورد: نبرد
هریوه: هروی، منسوب به هرات
هول: وحشت
مطلبی دیگر از این انتشارات
جواب سوالات درس هشتم دین و زندگی دوازدهم
مطلبی دیگر از این انتشارات
نمونه سوال فارسی هشتم با جواب (نوبت اول)
مطلبی دیگر از این انتشارات
معنی حکایت آفتاب جمال حق فارسی دوازدهم