درباره Ērānšahr، خوانش ها و یاداشت هایی از یک ایران دوستِ دانش آموخته نرم افزار و نه یک ایران شناس یا باستان شناس یا زبان شناس ... امید است به یاری یزدان درست و سودمند باشد.
آسیه، پهلوان کوچک سیستان و بلوچستان و دردهای سیستان و بلوچستان
به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ به نقل از عصرهامون، سال گذشته درست در چنین روزهایی بود که دختری از تبار بلوچ به نام "حوا" که خواهر بزرگترش "آسیه" را هنگام رخت شستن در کنار رودخانه باهوکلات همراهی می کرد و در حالی که مشغول بازی های کودکانه اش بود، طعمه "گاندو" شد و یک دستش را از دست داد.
موضوعی که به وقت خودش با سر و صدای زیادی همراه شد، اما این روزها به گونه ای دیگر و به واسطه حامیانش که از جنس پهلوانان نامی ایران زمین هستند، در شبکه های اجتماعی جایگاه ویژه ای پیدا کرده است و همه از دختری می گویند که جان خود را به خطر انداخت تا ناجی خواهرش کوچکترش باشد.
آسیه ای که وقتی دست خونین خواهرش را در دهان تمساح دید، تاب نیاورد و با این گونه بومی اما ترسناک جنگید تا خواهرش زنده بماند، در واقع سخت است قطع شدن دست خواهر آن هم جلوی چشم یک دختر بچه 10 ساله و جرات می خواهد با تمساح جنگیدن و بر آن پیروز شدن.
برای روایت آن روز نفس گیر به سراغ خانواده "حوا" و "آسیه" قهرمان رفتیم تا با مادرش گفت و گویی انجام دهیم، اما در این میان حوا و آسیه ای که تاکنون با هیچ رسانه ای مصاحبه ای انجام نداده اند، مشتاقانه با خبرنگار ما هم صحبت می شوند.
کولر، تنها خواسته "حوا"
در حال صحبت صمیمانه با مادر این دو خواهر هستم که حوا به جمعمان اضافه می شود، اما بدون این که به آن حادثه اشاره ای داشته باشم تا مبادا تداعی اش او را آزدره خاطر کند، شروع به صحبت کردن می کند، حرف هایش را با یادآوری آن روز آغاز می کند، از لرزیدن صدایش می توان فهمید که وقتی یاد آن ماجرا می افتد، ترس وجودش را فرا می گیرد، بنابراین سعی می کنم اذیتش نکنم و از درس ها و آرزوهایش بپرسم.
اما وی شروع می کند به تعریف کردن از ناجیانی که از آن روز تاکنون تنها حامی اش بودند، از آسیه گرفته تا قهرمانان کشتی کشورمان، چراکه یکی جانش را نجات داد و آن دو نفر دیگر کمک کردند تا دیگر از نداشتن یک دست غمگین نباشد، از رسول خادم و حسن رحیمی، پهلوانان نامی ایران زمین که این بار رسم پهلوانی را در وادی انسانیت به جا آوردند یاد و از آن ها تقدیر می کند.
حوا ادامه می دهد: آن ها برای ما و دیگر اهالی روستا خانه ساختند، بسته های غذایی و بهداشتی هدیه دادند، یخچال خریدند و همیشه تشویقم می کردند تا درس هایم را بخوانم و مدرسه را رها نکنم، اما همچنان از داشتن کولر محروم هستیم.
در حالی که با تمام وجود پذیرای شنیدن حرف هایش هستم، ناگهان "آبجی" خطابم می کند، شنیدن این کلمه دلم را می لرازند، به گونه ای که حاضرم همه چیزم را بدهم تا دستش را دوباره به دست آورد، می گوید: بچه های روستا همیشه اذیتم می کردند که خداراشکر الان دیگر با کمک رسول خادم و حسن رحیمی دست مصنوعی دارم.
روایت قهرمان کوچک
در ادامه "آسیه" یا بهتر است بگویم قهرمان زندگی "حوا"، آرام به مادرش می گوید من هم می خواهم حرف بزنم، بنابراین در ادامه به صحبت های وی گوش می دهم، وی که از نظر سنی با خواهرش فاصله چندانی ندارد، می گوید: حوا همه چیز من است، آن روز ترس از دست دادنش به جانم افتاده بود، اما برای این که تمساح به آرزویش نرسد و من هم خواهر عزیزتر از جانم را از دست ندهم، با سرعت در آب پریدم و حوا را نجات داد.
وی در حالی که شجاعت از چشمانش می بارد، با بیان این که آن روز ترس تمام وجودم را فرار گرفته بود، اما نمی توانستم بی تفاوت باشم چراکه جان خواهرم در خطر بود، ادامه می دهد: تمساح از پشت به حوا حمله کرده بود، هر کاری می کردم رهایش نمی کرد، تا این که بر او پیروز شدیم و توانستیم فرار کنیم، هر چند دست حوا در دهانش ماند، اما خوشحالم که هنوز زنده و در کنارمان است.
آسیه می افزاید: رودخانه مملو از خون بود، در حالی که حوا را نجات دادم پایم به سنگ خورد، اما با این وجود به سختی و لنگان لنگان سعی کردم حوا را به آغوش بگیرم و فرار کنم، تمساح تا چند متر دنبالمان می کرد، اما نتوانست مانع ادامه راهمان شود.
معجزه خدا بود
وی با نگاه به آسمان و در حالی که خدایش را شکر می کند، می گوید: آن لحظه خدا فکری به سرم زد و آن این بود که روسری را از سرم دربیاورم و دستش را ببندم، همه می گفتند این کار باعث شده است که خون کمتری از حوا برود و زنده بماند، اما این کار خدا و معجزه او بود.
این قهرمان کوچک اضافه می کند: با پای برهنه و جیغ زنان همچنان می دویدیم، تا این که به خانه رسیدیم، اما خوشحال بودم که خواهرم را تنها نگذاشته بودم و تا خانه همراهم بود، اما از آن روز بچه های روستا و مدرسه اذیتش می کنند و او هم گریه و فرار می کند و گاهی می گوید مدرسه نمی روم، ولی من دلداری اش می دهم و قول داده ام که همیشه پشتیبانش باشم، گاهی موهاشویش را شانه و در کارهای شخصی کمکش می کنم.
وی از بی خوابی های شبانه اش می گوید: خیلی از شب ها غصه خوابم نمی برد، به هر حال آینده خواهرم در میان است، دوست ندارم ناراحتی را در چهره نازش ببینم، ولی با این فکر که خواست خدا این بوده، سعی می کنم آرام شوم، خوشبختانه مردم نیکوکار زیادی در کشورمان وجود دارد که فراموشمان نمی کردند، رسول خادم و حسن رحیمی کشتی گیران کشورمان برای حوا دست مصنوعی سفارش دادند و اکنون می تواند راحت تر در روستا و جمع بچه ها حاضر شود.
ماجرای آن روز از زبان مادر آشفته
و اما دربی بی رئیسی فرد، مادر آسیه و حوا در ادامه با گلایه از مشکل شدید بی آبی در روستای محل سکونتشان و بیان ماجرای آن روز می گوید: در یکی از روزهای تابستانی سال گذشته، حوا و آسیه و تعدادی دیگر از بچه های روستا به دلیل نبود آب برای شست و شوی لباس در کنار رودخانه حضور یافتند، پس از آن که آبی بر تن زدند و مشغول بازی بچه گانه بودند، ناگهان حوا احساس کرد که کسی پایش را گرفته و با این فکر که پسر عمه اش در حال شیطنت است، از او خواست تا پایش را رها کند، اما بعد از لحظاتی متوجه شد که در چنگال تمساح افتاده و دهانش را برای بلعیدنش گشوده است.
وی ادامه داد: حوا برای این که گردنش طعمه گاندو نشود، خودش را روی زمین رها کرد، اما تمساح جسور دستش را بلعید، آن لحظه وحشت تمام وجودش را فرا گرفته بود، آسیه وقتی صحنه را دید، داد و هوار می زد که "خواهرم را خورد، خواهرم را برد"، اما با همه کم سن و سال بودنش، ریسکش را به جان خرید و برای نجاتش از چنگال گاندو به آن ها نزدیک شد و او را نجات داد.
رئیسی فرد، در حالی که بغضی در گلویش سنگینی می کند، ادامه می دهد: اما تمساح در حالی که دست حوا در دهانش آویزان بود، آن ها را دنبال کرد، بچه ها در حالی که وحشت از چهره شان می بارید خودشان را به خانه رساندند، من هم که باردار بودم با دیدن آن ها، حالم نامساعد شد.
وی با ناراحتی تمام اذعان می کند: از زمانی که این اتفاق برای حوا افتاده سر به هوا شده، گویا حافظه اش ضعیف شده است، همین که چشم هایش را می بندد آن صحنه برایش تداعی می شود، متاسفانه این حادثه خواب را از چشمانش گرفته است، از سویی هم بچه های روستا اذیتش می کنند، از این که با عنوان یک دست خطابش می کنند، خیلی ناراحت است، اما سعی می کنم عکس هایی از آدمهای موفقی که دست یا پایشان را از دست داده اند، به او نشان دهم.
مادر حوا می افزاید: نگران آینده اش و روزی که من و پدرش نباشیم، هستم، به هر حال دختر است و برایش سخت است، گاهی با کتاب سرگرمش می کنم و برخی روزها او را به مزرعه گاندو می برم تا شاید ترسش بریزد، ولی همچنان می ترسد وبه آن ها نگاه نمی کند، شرایط آسیه از هوا بدتر است.
رنج از بی آبی
وی با بیان این که همیشه شاهد حضور تمساح ها در روستا و به ویژه اطراف رودخانه هستیم، تصریح می کند: از آنجایی که آب نداریم چاره ای جز استفاده از رودخانه نیست و سعی داریم در گوشه ای که گاندو کمتر است، لباس ها را بشوییم، متاسفانه آب شرب هم نداریم فقط ماهی یکبار برایمان با تانکر آب می آورند که گاهی به دستمان نمی رسد و مجبور به استفاده از آب غیر بهداشتی می شویم.
وی از اهدای سبد معیشتی و احداث خانه برای اهالی روستا توسط خادم و رحیمی اشاره و اضافه می کند: محیط زیست هم می خواست کمک کند اما ما قبول نکردیم چرا که مبلغش فقط ۵۰ میلیون تومان بود و دردی را از ما دوا نمی کرد، هر چند آن ها اصرار داشتند که به عنوان کمک آن را بپذیریم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
هوشنگ، آتش، جمشید، موش دم پری و نوروز
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان موبد و خرس
مطلبی دیگر از این انتشارات
سرگذشت فرش در ایران