اَردا ویراز نامَگ

اَردا ویراز نامَگ (اَرا ویراف نامَگ) نام نیبِگی به پارسی میانه است که پیش از اسلام به یادگار مانده است. این نیبِگ به باورهای ایرانیان به جهان واپیسن است. درون مایه آن درباره، ایورزِ (سفر) آسمانی (مینَوی) مُغی به نام ویراز و فرودش به جهانِ پنهانیِ روانهای دیوان است.

ویراز در زمان شاه ویشتاسپ بالید. پس از درگذشتِ زردشت، شاه وی را از «جهانِ زندگان» (šahr ī zīndagān) به «جهانِ مُردگان» (šahr ī murdagān) فرستاد. او درآمیخته‌ای را که هفت خواهرش آماده کرده بودند سرکشید و دگرگون شد؛ دو ایزد، سروش و آذر، او را به چینوَد پل (cinvatō pǝrǝtu، پارسیگ: cinvad puhl) ره نمودند، جایی که ایزدِ داوری، رَشن، اندیشه‌‌ها و گفتارها و کِردارهای مُرده را با تَرازویش می‌سنجید، و ایشان ویراز را پیش هرمزد ‌(اهورامزدا) آوردند، و نیز به جایی ره نمودند که دوزخیان با دیو و دروج پادافراه می‌دیدند.

نَسک گویا (شنیداری) بدست ناصر زراعتی از نوشته داریوش گارگر را می توانید از اینجا گوش کنید.

ایدون گویند که چون شاه اردشیر بابکان به پادشاهی بنشست، نود پادشاه بکشت و بعضی گویند نودوشش پادشاه بکشت و جهان را از دشمنان خالی کرد و آرمیده گردانید و دستوران و موبدانی که در آن زمان بودند همه را پیش خویشتن خواند و گفت که دین راست و درست که ایزدتعالی به زرتشت… گفت و زرتشت در گیتی روا کرد مرا بازنمایید، تا من این کیش‌ها و گفت‌وگوی‌ها از جهان برکنم و اعتقاد با یکی آورم، و کس بفرستاد به همه ولایت‌ها، هر جایگاه که دانایی یا دستوری بود همه را به درگاه خود خواند. چهل‌هزار مرد بر درگاه انبوه شد. پس بفرمود و گفت آنهایی که از این داناترند باز پلینند. چهارهزار داناتر از آن جمله گزیدند و شاهانشاه را خبر کردند و گفت دیگر بار احتیاط بکنید. دیگر نوبت از آن جمله قومی که به تمیز و عقل و افستا و زند بیشتر از بردارند جدا کنید. چهارصد مرد برآمد که ایشان افستا و زند بیشتر از برداشتند.

دیگرباره احتیاط کردند در میان ایشان چهل مرد بگزیدند که ایشان افستا جمله از برداشتند. دیگر در میان آن جملگی هفت مرد بودند که از اول عمر تا به آن روزگار که ایشان رسیده بودند بر ایشان هیچ گناه پیدا نیامده بود و به‌غایت عظیم پهریخته بودند و پاکیزه در منشن و گُوشن و کُنشن و دل در ایزد بسته بودند. بعد از آن هر هفت را به نزدیک شاه اردشیر بردند. بعد از آن شاه فرمود که مرا می‌باید که این شک و گمان از دین برخیزد و مردمان همه بر دین اورمزد و زرتشت باشند و گفت‌وگوی از دین برخیزد، چنان‌که مرا و همه عالمان و دانایان را روشن شود که دین کدام است و این شک و گمان از دین بیفتد.

بعد از آن ایشان پاسخ دادند که کسی این خبر باز نتواند دادن الا آن کسی که از اول عمر هشتسالگی تا بدان وقت که رسیده باشد هیچ گناه نکرده باشد و این مرد ویراف است که از او پاکیزه‌تر و مینوروشن‌تر و راستگوی تر کس نیست و این قصه اختیار بر وی باید کردن و ما شش‌گانه دیگر یزشن|یزشن‌ها و نیرنگ‌ها که در دین ازبهر این کار گفته‌است به جای آوریم تا ایزد عز و جل احوال‌ها به ویراف نماید و ویراف ما را از آن خبر دهد تا همه کس به دین اورمزد و زرتشت بی‌گمان شوند و ویراف این کار در خویشتن پذیرفت و شاه اردشیر را آن سخن خوش آمد و پس گفتند این کار راست نگردد مگر که به درگاه آذران شوند و پس برخاستند و عزم کردند و برفتند و پس از آن، آن شش مرد که دستوران بودند از یک سویِ آتشگاه یزشن‌ها بساختند و آن چهل دیگر سویها با چهل‌هزار مرد دستوران که به درگاه آمده بودند همه یزشن‌ها بساختند و ویراف سر و تن بشست و جامه سفید درپوشید و بوی خوش بر خویشتن کرد و پیش آتش بیستد و از همه گناه‌ها پتفت بکرد… پس شاهنشاه اردشیر با سواران سلاح پوشیده، گِرد بر گِرد آتشگاه نگاه می‌داشت تا نه که آشموغی یا منافقی پنهان چیزی بر ویراف نکنند که او را خللی رسد و چیزی بدی در میان یزشن کند که آن نیرنگ باطل شود.

پس در میان آتشگاه تختی بنهادند و جامه‌های پاکیزه برافکندند و ویراف را بر آن تخت نشاندند و روی‌بند بر وی فروگذاشتند و آن چهل‌هزار مرد بر یزشن کردن ایستادند و درونی بیشتند و قدری په بر آن درون نهادند. چون تمام بیشتند یک قدح شراب به ویراف دادند و… هفت شبانروز ایشان بهمجا یزشن می‌کردند و آن شش دستور به بالین ویراف نشسته بود سی و سه مرد دیگر که به‌گزیده بودند از گرد بر گرد تخت یزشن می‌کردند و آن تیرست و شصت مرد که پیشتر به‌گزیده بودند از آن گرد بر گرد ایشان یزشن می‌کردند و آن سی و شش هزار گرد برگرد آتشگاه گنبد یزشن می‌کردند و شاهنشاه سلاح پوشیده و بر اسب نشسته با سپاه از بیرون گنبد می‌گردید.

باد را آن‌جا راه نمی‌دادند و به هر جایی که این یزشن‌کنان نشسته بودند بهر قومی جماعتی شمشیر کشیده و سلاح پوشیده ایستاده بودند تا گروه‌ها بر جایگاه خویشتن باشند و هیچ‌کس بدان دیگر نیامیزند و آن جایگاه که تخت ویراف بوداز گرد بر گرد تخت پیادگان با سلاح ایستاده بودند و هیچ‌کس دیگر را به‌جز آن شش دستور نزدیک تخت رها نمی‌کردند. چو شاهنشاه درآمدی از آن‌جا بیرون آمدی و گرد بر گرد آتشگاه نگاه می‌داشتی؛ و بر این سختی کالبد ویراف نگاه می‌داشتی. یشتند تا هفت شبانروز برآمد.

بعد از هفت شبانروز ویراف بازجنبید و باززیید و بازنشست و مردمان و دستوران چون بدیدند که ویراف از خواب درآمد خرمی‌کردند و شاد شدند و رامش پذیرفتند و بر پای ایستادند و نماز بردند و گفتند: شادآمدی اردای‌ویراف… چگونه آمدی و چون رستی و چه دیدی؟ ما را بازگوی تا ما نیز احوال آن جهان بدانیم…

ارداویراف واج گرفت، چیزی اندک مایه بخورد و واج بگفت. پس بگفت این زمان دبیری دانا را بیاورید تا هرچه من دیده‌ام بگویم و نخست آن در جهان بفرستید تا همه کس را کار مینو و بهشت و دوزخ آشکار شود و قیمت نیکی کردن بدانند و از بد کردن دور باشند.

پس دبیری دانا بیاوردند و در پیش ارداویراف بنشست.

آبشخورها

ویرازگان - یک نوشته نو یافته با پارسیگ

اراداویراف نامه