سعدی در مقابل فردوسی!

این مطلب رو اسب شاخدار ویراستار توی توییتر نوشته بود. چون خیلی جالب بود برام، ازش اجازه گرفتم که نوشته ش رو اینجاهم باز نشرش کنم! این متن درباره سعدی هست که روز بزرگداشتش نوشته شده. عنوان مطلب و عکس رو هم من انتخاب کردم.(اصل نوشته عنوان نداشت عکس )

برای حفظ امانت داری من نوشته رو بدون هیچ تغییری اینجا می‌ذارم!
اخر متن هم لینک کانال و اکانت تویتر نویسنده ش رو گذاشتم.




دیشب تصمیم گرفته بودم یه مطلب دربارۀ #سعدی بنویسم؛ بدونِ این‌که یادم باشه امروز روز سعدیه.

ماجرا، ماجرای مبارزۀ شعریِ سعدیه با حکیم #فردوسی . چیزي که صدها ساله ادبیاتیا دارن تکرار می‌کنن سعدی به‌شدت کم آورده (و واقعیت هم همینه.)

اول: چرا امروز روز بزرگداشت سعدیه؟

خب ما که تاریخ دقیقِ تولدِ سعدی رو نمی‌دونیم. برای تفصیلِ ماجرا، کتابِ «سعدی» از ضیاء موحد رو ببینید. کتاب خوبیه.

چیزي که می‌دونیم، اینه که اول کتاب گلستان می‌گه اولِ اردیبهشت بود که کتاب رو شروع کردم.

اولِ اردیبهشت ماهِ جلالی

بلبلِ گوینده بر منابرِ قُضبان (منبرهای شاخه‌ها.)

یعنی روزِ آغازِ این شاهکارِ بی‌بدیلِ تاریخِ ادبیات فارسی، #گلستان جاودانِ سعدی، با خوش‌سلیقگی‌اي که از جماعتِ جمهوری اسلامی بعید بود، شده روزِ بزرگداشت سعدی. (بعد التحریر: دوستي التفات کرد و گفت نامگذاریِ این روز، کارِ سعدی‌شناسِ هم‌عصر، «کوروش کمالیِ سروستانی» بوده. دمِ این استاد گرم.)

این از این.

فَأمّا بریم سروقت مبارزۀ سعدی با فردوسی. توی کتابِ بوستان اتفاق افتاده. کتابي که البته در اصل اسم نداشته؛ و مدتي بهش می‌گفتن «سعدی‌نامه»؛ اما بعدها به‌خاطرِ وجودِ گلستان عزیز، اسمِ این‌یکی رو با خوش‌سلیقگی گذاشتن بوستان. هموزنِ شاهنامه ست (خب نکتۀ بدیهی اینه که هر کتابِ مثنوی‌اي، از اول تا آخر فقط یه وزن داره)؛ و وزنش اینه: فعولُن فعولُن فعولُن فَعَل.

این وزن بیشتر کاربردِ حماسی داشت؛ ولی سعدی برای حکایتای اخلاقی و نصیحت و عرفان و این‌طور چیزا ازش استفاده کرده.

یه جاش قصۀ عجیبي میاره. از حکیم فردوسی اسم نمی‌بره؛ اما می‌گه شخصِ «پراکنده‌گویي» کتابم رو دید و جز تحسین ازش برنیومد؛ منتها به خاطرِ خباثتش حرفي زد که دردم گرفت. این‌که کتابِت در زمینۀ زُهد و عرفان خوبه؛ اما «نه در خِشت و کوپال و گُرزِ گران/ که این شیوه ختم است بر دیگران.» دیگران: حکیم فرزانۀ توس؛ فردوسی. خشت: تیر کوچیک. کوپال: گرز.

دیگران؟! به «فردوسی» می‌گن دیگران؟! شرمت باد.

بعد از این بیت، کلامِ سعدی از نظرِ موسیقایی حماسی می‌شه؛ و بلافاصله می‌گه:

نداند که ما را سر جنگ نیست

وگر نه مجال سخن تنگ نیست


توانم که تیغ زبان بر کشم

جهاني سخن را قلم در کشم


بیا تا در این شیوه چالش کنیم

سر خصم را سنگْ بالش کنیم...

و شروع می‌کنه به ساختنِ «حماسه.» بیتِ شروعش:

سعادت به بخشایش داور است

نه در چنگ و بازوی زور آور است

و همین معنا رو پرورش می‌ده. این‌که آدم اگه خدا یارش نباشه شکست می‌خوره و فلان.

وات ده هل؟! اینم شد حماسه؟! بعد از این بخش بلافاصله دو حکایت میاره و کار رو برای خودش صد بار خراب‌تر می‌کنه. اولی با این بیت شروع می‌شه:

مرا در سپاهان یکي یار بود

که جنگاور و شوخ و عیّار بود.

جدی فرمودید یا شیخ؟ «یار»؟! «شوخ»؟!؟!؟! در وصفِ قهرمانِ حماسی؟! «شوخ» یعنی مثلاً کسي که نازِ همراه با گستاخی داره. دلاورِ دوران، قهرمانِ حماسۀ سعدی، جز این‌که «یار» بود، شوخ بود؟! شوخ؟!

داستانش رقت‌انگیزه. با یکي دو بیتِ بسیار سخت و غیرسعدی‌وار؛ و داستانِ اَبَر رقّت‌آور.

یه‌کم در وصفِ شجاعتِ اون «یار» می‌گه (بدک هم نمی‌گه. اما در قیاس با فردوسی؟ پوف.) بعدش می‌گه ازش جدا افتادم و بعد از سال‌ها دیدمش که ضعیف شده بود و روزگار شکستش داده بود!

مثلِ حالتي که یه نفر که بسیار معقول می‌دونیمش خودش رو در حدِ مرگ تحقیر می‌کنه که بهش بخندیم، رقّتمون میاد.

اون بیت اول رو سرچ کنید و حکایت رو ببینید. حتی توصیفاتش از جنگاوریِ طرف هم به فازِ عاشقانه و اینا نزدیکه. و پایان‌بندیش که دیگه اسف‌آوره. متأسفانه بس هم نمی‌کنه و یه حکایتِ «حماسیِ» دیگه هم تعریف می‌کنه. با این شروع:

یکي آهنین‌پنجه در اردبیل

همی‌بگذرانید پیلک زِ پیل

(پیلک: تیر.)

ماجراش اینه که اون «آهنین‌پنجه» به چنگِ نمدپوشي گرفتار می‌شه و سخت «گریه می‌کنه» و می‌گه بخت یارم نبود.

خدا یا هرچی که هست به من عمر بده که این مطلب رو تموم کنم و از شرم آب نشم.

حتیٰ بچه‌اي هم که دو صفحه شاهنامه خونده می‌فهمه سعدی چقدر مفتضحانه شکست خورده. آآآممممااااا...

حواسمون هست داریم در موردِ کي حرف می‌زنیم؟

آفرینشِ شاهنامه یه حرفه؛ تقلید از شاهنامه یه حرفِ دیگه.

یعنی سعدی، سلطانِ مسلّمِ سخنِ فارسی، نمی‌تونست محضاً لله صد بیت بسازه در تقلیدِ عالی از شاهنامه؟ واقعاً رفقا؟ باور می‌کنید؟

ماجرا عمیق‌تر از این حرفا به نظر می‌رسه. البته که هیچ شواهدي براش نداریم؛ اما شاهد بزرگ‌تر از توانِ سعدی؟ کسي که همچی عاشقانه‌های بی‌نظیري ساخته و طوري با کلام بازی می‌کنه انگار نابغه‌ترین بچه با قطعاتِ لِگو؛ کسي که از هر کس که می‌شناسیم شعرشناس‌تره و مسلط‌تر، حواسش نیست گند زده؟

حرفم اینه که سعدی قضاوت رو به عهدۀ ما گذاشته. حواسش بوده که چی داره می‌گه.

عصرِ جنگاوریِ ایرانیا گذشته بود. روزگار تلخي بود. مغول بلایي سرِ مملکت آورده بود که در تصور هم نمی‌گنجید. عصرِ حماسه تموم شده بود. پهلوونای فردوسی شده بودن مایۀ حسرت؛ نه افتخار. عصر، عصرِ دُژَمناکی بود. دُژَم یعنی خشمگین و غمگینِ همزمان.

حماسۀ سعدی حماسۀ شکست بود. حواسش جمع بوده: عنوانِ فصل چیه؟ «در رضا.»

«رضا» توی حماسه چه معنی‌اي داره؟ رستم می‌خروشید: «نبدد مرا دست چرخِ بلند.» پهلوونِ سعدی می‌ناله که بخت یارم نبود، یا پیر شدم و از کار افتادم و روزگار شکستم داد.

روزگارِ سعدی، حماسه رو شکست داده بود.

تو اون روزگار، سرودن از گرزِ گران و شکستِ دشمن و غیره در وزنِ شاهنامه همون‌قدر مسخره بود که تو عصرِ ما مسخره‌ست. ما هم شکست خوردیم. ما هم حماسه‌مون حماسۀ شکسته. تن به پست‌ترین‌های جهان دادیم.

سعدی از فردوسی شکست خورده؛ اما آگاهانه.

تمام.


کانال تلگرام اسب شاخدار ویرستار و حساب تویتترش



اگر از این مطلب خوشتون اومد، و به سینما هم علاقه دارید توصیه می‌کنم حتماً این نوشته رو هم بخونید؛ توی این نوشته من بهترین فیلم‌هایی رو که دیدم بر اساس ژانر و امتیاز دسته بندی و معرفی کردم:

https://mmehdi.ir/my-watch-list/



خوشحال می‌شم این پایین نظرتون رو بخونم؛ همینطور به اشتراک گذاشتن این نوشته از بهترین کارهایی هست که می‌تونید انجام بدید ؛)