ایرانْ آسمانِ روی زمین است. (پروفسور هانری کربن)
جستار | سیاه نمایی یا آشنایی زدایی؟
تصور کنید که پاکبان شهرداری هستید. شامتان را میخورید، با خانوادهتان خداحافظی میکنید، لباس نارنجیتان را میپوشید و عازم محل کارتان میشوید. جارو را دست میگیرید و وجببهوجب خیابان را نگاه میکنید. ناگهان متوجه مسئلهی عجـیـبی میشوید: هیچ زبالهای نه بر روی زمین قرار دارد و نه چیزی داخل جوهای آب یافت میشود! طول خیابان را طی میکنید و در نهایت، ناامید از یافتن حتی یک زباله، با پوستر بزرگی مواجه میشوید که مردم را به حفظ نظافت محیط شهر دعوت میکند. ناگهان فکر آزاردهندهای به ذهنتان میرسد که شاید دیگر به شما و کارتان احتیاج نباشد و به دنبال فکر اخیر، قسطهای رنگارنگ و اجارهی خانه، در برابرتان خودنمایی میکند.
روزی که هیچ آشغالی روی زمین نباشد، برای اغلب ما آدمها روزی شگفتانگیز است. آن روز گواه این است که جامعه به لحاظ فرهنگ ترقی کرده است. ما آن را امری نیک بهحساب میآوریم و حتی آن را دستاوردی ارجمند خواهیم دانست. اما گفتم که برای «اغلب» ما اینطور است. احتمالاً چنین روزی برای نارنجیپوشان زحمتکش شهرهایمان، روزی فاجعهبار خواهد بود! روزی که باید بروند و هرطورشده، کار دیگری دستوپا کنند.
روایت بند اول، به ما اجازه میدهد چشمهایمان را شسته و جور دیگری به مسئلهی «نظافت شهری» یا همان «آشغال روی زمین نریختن» خودمان نگاه کنیم. نگاه اولیهی بسیاری از آدمها این است که چنین چیزی خیر محض است و اگر چنین چیزی برقرار باشد، احتمالاً در اتوپیا زندگی میکنیم. اما آن روایت به ما نشان میدهد «همانطور که بسیاری از چیزهای بد، بهصورت نسبی بد هستند، بسیاری از چیزهای خوب هم بهصورت نسبی خوب هستند»؛ ماقبل از خواندن این روایت هم با این مسئله آشنا بودیم و حتی دربارهی آن اظهارنظر میکردیم، اما روایت مذکور، سبب شد تا شناخت قبلی ما، زیر سایهی این شناخت جدید قرار بگیرد. به چنین کاری «آشناییزدایی» میگویند.
آشناییزدایی ترجمهی «اوستراننیه» در زبان روسی و یکی دیگر از اصطلاحات با ارزش در نقد که فرمالیستهای روس باب کردند. ویکتور اشکلوفسکی در جستار معروفی که اولین بار در سال ۱۹۱۷ چاپ شد، این بحث را پیش کشید که هدف اساسی هنر، غلبهکردن بر عوارض کرخت کنندهی عادت است. هنر باید این کار را از طریق بازنمایی چیزهای آشنا به شیوههای ناآشنا انجام بدهد. همو مینویسد: « عادتْ کارها، لباسها، اسباب و اثاث، زنِ آدم و ترس از جنگ را به کام خود میبلعد. هنر هست تا آدم بتواند حس و حال زندگی را بازبیابد؛ هست تا آدم بتواند چیزها را احساس کند، هست تا سنگی را سنگی کند. هدف هنر انتقال حس و حال چیزهاست، همانطور که ادراک میشوند، نه آنطور که شناخته شدهاند.» (لاج, ۱۳۹۸, ص ۱۰۵)
نمونهی آشناییزدایی در آثار شاعران ما بسیار زیاد است و میتوانیم صفحات بسیاری را از هنرنمایی حافظ و سعدی و فردوسی و مولوی و فروغ و اخوان ثالث پر نماییم، اما چون هدفمان این است که فهم روشنی از مفهوم «آشنایی زدایی» به دست آوریم، به نمونهی دیگری از آن در اشعار سهراب سپهری اشاره خواهیم کرد.
شعر «صدای پای آب» سهراب سپهری سرشار از آشنایی زدایی است. سهراب سپهری بر اساس جهانبینی عرفانیاسلامی خود، تصویری از جهان هستی را به ما ارائه میکند که در آن هیچ امر «بدی» وجود ندارد. او از ما میخواهد چشمهایمان را بشوییم و دوباره نگاه کنیم، چون این که چیزهای آلودهای را در دنیا مشاهده میکنیم، نه به خاطر آلودگی هستی، بلکه به خاطر آلودگی چشمهایمان است. اگر چشمهایمان یا باورهایمان را بشوییم و از نو بسازیم، «شری» در عالم هستی نخواهیم دید. سهراب میگوید:
من نمی دانم
که چرا می گویند اسب حیوان نجیبی است
کبوتر زیباست
و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست
گل شبدر چه کم از لاله ی قرمز دارد
چشمها را باید شست جور دیگر باید دید
سهراب اعتقاد دارد که در عالم هستی، هر چیزی جای خود را دارد و بدون آن چیز، تمام عالم دچار اختلال میشود. درست ماننـد دستگاه بزرگی که از بسیاری پیچ و مهرههای ریز و درشت ساخته شده و حتا با نبود یکی از همین مهرههای ریز، از کار باز میماند. او از ما میخواهد «نگوییم که شب چیز بدی است» و «نخواهیم که پلنگ از در خلقت برود بیرون» و «بدانیم اگر کرم نبود، زندگی چیزی کم داشت» و «اگر خنج نبود، لطمه میخورد به قانون درخت» بدینترتیب، سهراب سپهری نشان میدهد این که موجودات را به زشت و زیبا یا بد و خوب تقسیم میکنیم، درست نیست و باید طور دیگری به جهان نگاه کنیم.
بسیاری از کارشناسان و فیلسوفان هنر، همین «آشناییزدایی» را مهمترین وظیفهی هنر میدانند. آشناییزدایی صرفِ یک تکنیک هنری نیست، بلکه میتوانیم آن را رسالتی اجتماعی برای هنر به حساب آوریم. جناب آقای حسن شهسواری مینویسند:«آشنایی زدایی برای تفکر ملت، حکم اکسیژن را برای خون انسان دارد؛ چرا که افکار شما را تازه میکند و به شما حس زندهبودن میبخشد. زمانی که اندیشمندان، هنرمندان و ادبیان کشوری بتوانند با ذهنی باز، زبان را به اختیار عقاید زنده و جدید در آورند، روح ملت تازه میماند و دیگر به سختی در قید تفکربیگانه میافتد.» (شهسواری, ۱۳۹۵, ص ۱۱۰) براساس مطالب ذکر شده میتوانیم مطالب دیگری را هم به دست آوریم:
1. همین کارکرد «آشناییزدایی» است که میان هنر و خلاقیت پیوندی ابدی برقرار میکند؛ چون هنرمند است که با نیروی خلاقهی خود، طوری به چیزها نگاه میکند که سایر آدمها نگاه نمیکنند و لذاست که میتواند ادراکی نو و لطیف و نا آشنا را ارائه کند.
2. برای برخی از افراد، هنر صرفاً وسیلهای برای سرگرمی است. در نگاه آنها، تأثیر هنر تنها در حوزهی «فرد» باقی میماند. هنر میتواند دقایقی شما را سرگرم کند و بعد از آن شما به زندگی سابقتان باز میگردید. اما براساس مطالبی که گفتیم، بسی کوته فکرانه است اگر هنر را امری شخصی به حساب آوریم که تأثیری فردی داشته باشد. به عنوان نمونه به دو مثال اشاره میکنم:
یادم میآید که تا هجده سالگی از رمان خواندن بیزار بودم و آن را اتلاف وقت میدانستم. تمام اوقاتم را صرف خواندن کتابهای علمی میکردم و افراد شیفتهی رمان را سطحی به حساب میآوردم. تا این که روزی کتابی از «ویلیام سامرستموآم» به نام «پایبندیهای انسانی» به دستم رسید و چند صفحهی اول آن را مطالعه کردم. صداقت نویسنده و شرایط نسبتاً مشابهی که گاهاً با شخصیت اصلی داستان حس میکردم، بسیار من را مجذوب کرد. گاه شرایطی برای او پیش میآمد که برای من هم پیش آمده بود و یا ممکن بود با آن مواجه شوم؛ بنابراین، میتوانستم تماشا کنم که او چه میکند و از شیوهی حل مسئلهی او و طوری که با مشکلات مواجه میشود الگو بگیرم. همین مطلب باعث شد که علاقهی من به رمان شکل بگیرد و تا به امروز که ۲۵ سال دارم، هیچ گاه رمانْ از سبد مطالعاتم خارج نشده است.
یکی از بهترین فیلمهایی که تا به حال دیدهام، فیلم «زندگی شگفت انگیز است» میباشد. فیلمی که جناب آقای فرانک کاپرا آن را در سال ۱۹۴۷ تولید کردند. این فیلم به گفتهی برخی امیدبخشترین فیلم تمام ادوار لقب گرفته و دست کم این است که میتوانیم آن را جزو امیدبخشترین فیلمهای تاریخ به حساب آوریم. برخلاف توقع، این فیلم نه در دورهی رشد و سرزندگی ایالات متحده، بلکه در دورهی رکود اقتصادی شدید آن ساخته شده است. دورهای که طی آن، بیست و پنج درصد مردان آمریکایی شغلهای خود را از دست داده بودند. اما فیلم نامبرده، بسیار مورد توجه کارشناسان و مردم قرار گرفت و در راستای امیدبخشی گام مؤثری را برداشت.
مستند بسیار ارزشمند «کاپرا کجاست؟» ساختهی جناب آقای مهدی انصاری، به بررسی تطبیقی جایگاه امید در سینمای الایات متحده و ایران میپردازد و اکیداً دعوت میکنم که آن را تماشا بفرمایید. مستند مذکور، میداند که شرایط فعلی ایران و ایالات متحده به لحاظ اقتصادی متفاوت است و مردم ایران در شرایط سختی هستند، لذا دست روی فیلم و کارگردانی میگذارد که در شرایط مشابه، فعالیت متفاوتی را انجام داده، با سختیها رودررو شده و در کنار مردم خودش مانده است. مستند سینمای «کاپرا» را بررسی میکند که در آغوش ظلمت، فیلمی سراسر امید را تولید کرد.
کاپرا کجاست - برنامه اجتماعی (مستند) | شبکه مستند - ۷ تیر ماه ۱۴۰۱ (telewebion.com)
اتفاقاً ژانر الهام بخش از دوستداشتنیترین ژانرهایی است که جذب مخاطب بسیاری بالایی دارد. اگر به لیست ۲۵۰ فیلم برتر آیامدیبی نگاهی بیندازید، خواهید دید که اغلب فیلمهایی که صدر فهرست را اشغال کردهاند، فیلمهای امیدبخش هستند. در صدر فهرست فیلم «رستگاری در شاوشنگ» قرار دارد که شاید الهامبخشترین فیلم تاریخ باشد. حتی جستارهایی که فیلمهای الهامبخش را معرفی میکنند، همواره پرخواننده و پرطرفدار هستند.
بعید میدانم که فیلمهای سینمای ایران، جایگاهی در چنین لیستهایی داشته باشند. به عبارت دیگر، این روزها واژهی «فیلم ایرانی» تفاوت زیادی با واژهی «فیلم غمگین» یا «فیلم افسردهکننده» ندارد. خود من مدتی است که بسیار کم تر به سینما میروم، چون نمیخواهم حالم بد شود یا از این که هست بدتر شود! البته منظور بنده این نیست که فیلمهای ما لزوماً سیاه نما یا چیزی مثل این هستند، مسئله این است که کارکرد سینمای ما در همین مقدار تـقلیل پیدا کرده که سیاهیها، بدبختیها، بیچارگیها و بدیها را نشان بدهد. متأسفانه وقتی هم کسی ایراد میگیرد، با این پاسخ ضعیف روبهرو میشود که «هنر و هنرمند آینهی جامعه هستند» یا میگویند «این فیلمها برایند آن چیزی است که ما از جامعه دریافت کردهایم» اما مگر سینما یا هنر فقط عهدهدار روایت دوبارهی همان چیزهایی است که مردم خودشان هم از آنها با خبر هستند؟!
براساس مطالبی که گفتیم، میتوانیم دو نوع کارکرد را برای هنر تعریف کنیم: اول کارکرد آینهای که به صورت منفعلانه، همان چیزی را که از جامعه میگیرد به جامعه تحویل میدهد و صرفاً بازتاب دهندهی شرایطی است که خود مردم هم کم و بیش از آن آگاه هستند. دوم کارکرد متعهدانه است که هنرمند به صورت کنشگرانه، وضعیت «میسازد»، فرهنگ «میآفریند» و جریان «ایجاد میکند» نه این که صرفاً آن چه هست یا نیست را نشان بدهد. به عبارت دیگر، لزوماً قرار نیست هنرمند جامعهی خودش را نشان بدهد یا به اصطلاح آینهی تمامنمای جامعه باشد، بلکه هنرمند تواناست که جامعهی خود را از بحران خارج کند، آن را بسازد و به آن جهت بدهد. خلاصهی مطلب این که کارکرد هنر صرفاً نشاندادن و یا نمایش نیست، بلکه هنر میتواند سازنده باشد.
متأسفانه همواره از تأثیر جامعه بر سینما صحبت میکنیم، اما از تأثیر سینما بر جامعه صحبت نمیکنیم. کارکرد «آینهای» نشان گر تأثیر جامعه بر روی سینما است، اما «آشنایی زدایی» نشان گر تأثیری است که سینما و هنر میتواند به جامعه هدیه کند. وقتی فیلمهای غمگین و به معنای حقیقی کلمه اعصاب خورد کن سینمای خودمان را نگاه میکنیم، چه چیزی را به دست میآوریم؟ وقتی فیلمهای روح بخش و انگیزه بخشی مثل «رستگاری در شاوشنگ» یا «در جست و جوی خوشبختی» را نگاه میکنیم چه چیزی را به دست میآوریم؟
رضا کیانیان در برنامهی خندوانه جملات بسیاری دقیقی را به زبان آورد که ترجیح میدهم عین آنها را بنویسم:«متأسفانه سینمای دچار مشکل شده است. به نظر من سینمای ما سه مشکل عمده دارد: اول این که سینمای ما با شادی قهر کرده است. سینمای همهاش سوژههای تلخ نشان میدهد، به جای خودش خوب است، اما این مقدار هم زیادهروی است و دل آدم را میزند؛ چون آدم خیلی وقتها به سینما میرود تا حالش خوب شود، میرود تا نفسی بکشد، اما ما چنین فیلمهایی نداریم. دوم این که سینمای ما با «قهرمان» خداحافظی کرده است و دیگر قهرمان ندارد. در صورتی که آدم دوست دارد برود سینما تا قهرمان ببیند، یعنی همان کارهایی که ما نمیتوانیم در زندگیمان انجام بدهیم را قهرمان انجام بدهد. شما به اکثر فیلمهای آمریکایی نگاه کنید که قهرمانی دارد که میتواند کارهایی بکند که ما نمیتوانیم بکنیم. شما فیلمهای هندی را تماشا کنید، همین طور هستند. خب چرا ما قهرمان نداریم؟ یک زمانی آقای جمشید هاشمپور «قهرمان» بود، دورهی کوتاهی این طور بود، اما دیگر قهرمان نداریم. حالْ که این طور است، پس برای چی سینما برویم؟ سوم خیلی مهم است، توی سینمای ما رؤیا وجود ندارد، یعنی همه چیز زمخت و سفت است، یعنی نمیتوانیم بگوییم کاش این طوری بود، چهقدر خوب بود اگه این جوری بود.»
بسیاری از کشورهای دنیا فاقد قهرمانان واقعی هستند که براساسشان داستانی خلق کنند، اما با این حال عقب نمیکشند و با استفاده از نیروی خلاقهی خود، قهرمانانی را برای فرهنگ خود میسازند. جالب این جاست که این قهرمانان حتی وجود خارجی هم ندارند، اما باز هم بر روی زندگی مخاطبان خود تأثیر میگذارند. شاید حتی احتیاجی به ذکر نامهایی مثل «بتمن» یا «سوپرمن» هم باشد. عجب این است که کشوری مثل ایران، که هم در گذشته و هم امروزه سرشار از قهرمانان واقعی است، چرا چنین خاک هنری غیرحاصل خیزی دارد؟ آیا پروفسور سمیعی، دکتر سعید کاظمی آشتیانی، جناب پروفسور حسابی قهرمان نیستند؟ آیا ابنهیثم یا شیخ الرئیس بوعلیسینا یا رئیسعلیدلواری قهرمان نیستند؟
وقتی چند سال پیش پیرامون موانع کارآفرینی مطالعه میکردم، هیچ خیال نمیکردم که بتوانم چیزی از هم وطنانم پیدا کنم. در میانهی راه، خیلی اتفاقی با مجموع کتابهایی آشنا شدم که مجلدشان از صد جلد هم بیشتر بود و پیرامون کارآفرینان کشور عزیزمان ایران بود. افرادی که در میانهی دشوارهای غیرقابلوصف راهی را باز کرده بودند و نه تنها برای خودشان وسیلهی امرار معاشی را فراهم کرده بودند، بلکه زمینهی اشتغال افراد دیگری را هم فراهم کرده بودند. وقتی با انتشارات کارآفرینان بزرگ آشنا شدم، چشمهایم پر از برق شادی شد و رگ هایم از فرط غرور و افتخار متورم شده بود. چرا زندگی چنین افرادی نباید موضوع فیلم، سریال یا داستانهایمان قرار بگیرد؟
منابع
شهسواری, ح. (۱۳۹۵). حرکت در مه. چشمه.
لاج, د. (۱۳۹۸). هنر داستان نویسی(ر. رضایی, مترجم). نی.
مطلبی دیگر از این انتشارات
در نقد فیلم اوپنهایمر: ترقی معکوس
مطلبی دیگر از این انتشارات
قایق نجات!⛵️
مطلبی دیگر از این انتشارات
دارک فونیکس یک عدم تعهد به دنیای کمیک