درباره فیلم «آخرین قلعه» (The Last Castle)


آخرین قلعه از آن فیلمهایی است که وقتی می بینید اثری ماندگار در ذهنتان به جای می گذارد. و دوست دارید باز آن را ببینید و لحظات با شکوهی را در طول فیلم تجربه کنید.

داستان دو مرد نظامی است. یکی زندانبان و یکی دیگری زندانی. زندانبانی که با تمام وجود دوست دارد فرمانده باشد، اما نیست. و یک فرمانده زندانی که دیگر تمایلی به فرمانده بودن ندارد. موقعیت داستان درون یک زندان نظامی است که از هر حیث مانند یک قلعه است. تنها تفاوتش با دیگر قلعه ها این است که قلعه ها معمولا ساخته می شوند تا ساکنین درون خود را از آسیب دشمن بیرونی محافظت کنند. اما این زندان قلعه وار به این منظور ساخته شده تا دنیای بیرون را از آسیب دشمنانی که درون آن محبوسند محافظت نماید.

تمام زندانیان، نظامیان سابق هستند که دادگاه های نظامی آنان را به حبس محکوم نموده اند. رئیس زندان سرهنگی است که شیفته فرماندهی کردن و ریاست کردن است. از بازی دادن و تحقیر کردن زندانیان لذت می برد. علاقه خاصی به جمع آوری کردن یادگاری های نظامی دارد، از جمله کلکسیون سرنیزه، طپانچه، نشان ها و مدال های افتخار و از این قبیل اشیاء. در برخورد با زیردستان و نیروهای تحت امر خود هم کاملا موضعی بالا به پایین و ژستی متکبرانه دارد. دوست دارد همه از او هراس داشته باشند. در مواردی چنانچه به هر دلیل از یکی از زندانیان کینه ای به دل بگیرد، ترتیبی می دهد تا یکی از تک تیراندازان نگهبان زندان، بصورت «کاملا اتفاقی»، گلوله پلاستیکی را به قسمتی از سر زندانی شلیک کند که موجب مرگ فوری شود. در طول مدتی که ریاست زندان را به عهده داشته چندین مرتبه این اتفاق افتاده. هر بار هم با زیرکی در بازرسی تبرئه شده.

علاوه بر این، جناب سرهنگ رئیس زندان فرعون وار دستور داده تا زندانیان دیوار سنگی باقی مانده از بنای قدیمی زندان را بازسازی کنند تا از این طریق بنای یادبودی به اسم خود برپا کرده باشد. زندانیان برای اینکه شَرّ او را از سر خود کم کنند با بی میلی سنگ ها را روی هم می چینند.

خبر می رسد یک ژنرال سه ستاره (سپهبد) برای تحمل حبس به آن زندان اعزام خواهد شد. ژنرال آنچنان شهرت و محبوبیتی میان نظامیان دارد که جناب سرهنگ غرق در هیجان می شود. به یاد می آورد که در دانشکده افسری تمام نظامیان نام این ژنرال را با احترامی وصف ناپذیر به زبان می آوردند. ژنرالی که در بزرگترین جنگ های آمریکا در خط مقدم بوده و فرماندهی کرده است. حتی یک بار اسیر شده و تحت شکنجه های سختی هم قرار گرفته، اما خیانت نکرده. تالیفات و کتاب های او هم مرجع آموزشی نظامیان جوان است. هم در علم پیشتاز است و هم در عمل. حالا این ژنرال پر آوازه، به دلیل یک اشتباه محاکمه و به زندان محکوم شده، و قرار است در همان زندانی تحمل حبس نماید که جناب سرهنگ رئیس آن است.

وقتی ژنرال را به زندان می آورند، تمام زندانیان برای تماشا کردن ورودش صف می کشند. جناب سرهنگ او را در اتاق محل کار خودش ملاقات می کند. اولین جمله ای که خطاب به ژنرال می گوید به این صورت است: «می دانم به چه چیزی فکر می کنید. اینکه من باید به شما سلام نظامی بدهم یا شما به من؟... پاسخ این است که هیچ کدام. اینجا زندانیان هیچ رتبه و درجه ای ندارند.»

مشخص است که جناب سرهنگ از اینکه یکی از پر آوازه ترین ژنرال های ارتش آمریکا در حضورش است بسیار هیجانزده شده. سعی می کند با رفتارش او را تحت تاثیر قرار دهد. به ژنرال می گوید که یکی از کتاب های او را در کتابخانه اش دارد، و سوال می کند آیا حاضر است آن را برای وی امضا کند؟ ژنرال با فروتنی پاسخ می دهد که البته. لذا سرهنگ می رود تا کتاب را از کتابخانه بیاورد. در همین فاصله ژنرال چشمش به کلکسیون یادگاری های نظامی سرهنگ می افتد و به سربازی که آنجا حضور داشت می گوید: «کسانی که چنین کلکسیونهایی دارند مشخص است که هرگز پایشان را در جبهه جنگ نگذاشته اند». سرهنگ این حرف را از اتاق کناری می شنود و بد جوری توی ذوقش می خورد!

واقعیت هم همین است که جناب سرهنگ همیشه یک نظامی ستادی و پشت میزنشین بوده و هیچ نبردی را به چشم ندیده است. اما شنیدن این واقعیت از دهان ژنرال باعث می شود احساس حقارت به او دست دهد. لذا دلش می خواهد به هر ترتیبی شده او هم متقابلا آن ژنرالی که حالا یک مجرم زندانی در زندان تحت امر اوست را تحقیر کند.



وقتی ژنرال برای هواخوری داخل حیات قدم میزند، یکی از زندانیان به طرفش آمده و با سلام نظامی ناشیانه ای به او ادای احترام می کند. ژنرال گوشزد می کند که دیگر هیچ درجه و رتبه نظامی ندارد و نباید به او سلام نظامی بدهد. زندانی جوان اصرار می کند. سر صحبت کردن که باز می شود، ژنرال به او نحوه صحیح سلام نظامی را آموزش می دهد، و مرد جوان از اینکه نکته جدیدی از یک قهرمان ملی یاد گرفته غرق لذت می گردد.

جناب سرهنگ رئیس زندان وقتی این صحنه را از پنجره اتاق کارش رویت می کند، پیش خودش تصور می کند که ژنرال دارد برای خودش سرباز گیری می کند تا عقده های فرماندهی خود را ارضا کند. لذا تصمیم می گیرد زندانی جوان را به دلیل سرپیچی از قانون ممنوعیت ادای احترام نظامی برای زندانیان مجازات نماید. به این ترتیب دستور می دهد زندانی به عنوان تنبیه ساعتها وسط حیاط بایستد و دست خود را در حالت سلام نظامی کنار سرش نگه دارد. زندانی دستور را تا شیپور صبحگاه ادامه می دهد. در حالیکه در طول شب زیر باران و بدون لباس مناسب ایستاده بوده و دست راستش به شدت کرخت و دردناک شده، با شنیدن صدای شیپور صبحگاه دستش را پایین می اندازد و به سمت خوابگاه حرکت می کند. اما یکی از نگهبانان به او تشر می زند که تنبیهش هنوز تمام نشده و سر جایش باز گردد. با وجود ضعف بدنی از دستور اطاعت می کند.

ژنرال که این صحنه را می بیند جلو می رود و به او می گوید دستش را پایین بیاندازد. نگهبان به ژنرال اخطار می کند که دخالت نکند. ژنرال یادآوری می کند که طبق آیین نامه زندان، تنبیه زندانی نمی تواند بعد از شیپور صبحگاه روز بعد همچنان ادامه داشته باشد. نگهبان اهمیتی نمی دهد و باتومش را بلند می کند تا بر سر زندانی جوان بکوبد که ژنرال دستش را می گیرد. سایر نگهبانان که این صحنه را می بینند به او حمله ور شده و زیر ضربات باتوم و مشت و لگد می گیرندش.

سرهنگ با ژستی که گویا نمی داند چه خبر است خودش را به محل می رساند و می پرسد چه شده. نگهبانان می گویند که ژنرال مانع اجرای تنبیه شده. سرهنگ با لحنی که گویا یک بزرگتر دارد یک بچه را سرزنش و نصیحت می کند به ژنرال یادآوری می کند که برخلاف گذشته حالا باید عادت کند به جای دستور دادن، دستورات را بپذیرد.

با گفتن این حرف گویا سرهنگ دلش خنک شده، لذا رویش را بر می گرداند که برود. ژنرال مودبانه می گوید: «قربان، آیا به من زندانی اجازه صحبت می دهید؟» سرهنگ تایید می کند، و ژنرال تخلف از آیین نامه را به رئیس یادآوری می کند. سرهنگ که انتظار شنیدن این مطلب را نداشت به خاطر یادآوری قانون آیین نامه تشکر می کند. اما بلافاصله به نیروی تحت امرش دستور می دهد ژنرال را به دلیل درگیر شدن با نگهبان مورد تنبیه قرار دهد.

به عنوان تنبیه به ژنرال دستور داده می شود به تنهایی تمام سنگ های دیوار یادبود را جابجا کند. با وجود کهولت سن، از دستور اطاعت می کند و سنگ های درشت و پُر وزن را یکی یکی بلند کرده و جابجا می کند. زندانیان طبق روال همیشه، برای سرگرمی دور او را گرفته و روی اینکه آیا از پس این کار بر خواهد آمد یا نه شرط بندی می کنند. یکی از زندانیان به او یاد آوری می کند که می تواند برای راحتی پیراهنش را در بیاورد. وقتی پیراهنش را در می آورد آثار شکنجه هایی که در دوران اسارت تحمل کرده بر پشتش نمایان می شود.

مردی را می بینیم که عمر خود را وقف نبرد در راه وطن کرده. جانش را کف دستش گرفته و در خط مقدم مرگبارترین جبهه ها جنگیده. اسارت کشیده. شکنجه های سهمگین جسمی را تحمل کرده اما به میهنش خیانت نکرده. و در آخر، زمانی که باید کنار نوه هایش دوران بازنشستگی خود را در آرامش سپری کند، اینجا در این زندان وادار به چنین کار پر مشقتی شده است.

صحنه جابجا کردن سنگ ها انسان را به یاد رنج سزیون می اندازد. در اسطوره های یونان باستان، سزیون مردی بود که مورد غضب ژوپیتر، خدای خدایان، قرار گرفته و محکوم شده بود تا قلوه سنگ بزرگی را از کوهی بالا برده و به نوک قله برساند. و هر بار که با مشقت قلوه سنگ را به نوک قله می رساند، قلوه سنگ بزرگ از طرف دیگر قله سرازیر شده، چرخ خورده، و باز به جای اولش باز می گشت. و سزیون باید مجددا قلوه سنگ را از همان مسیر بالا می برد. و این کار مشقت بار همینطور تا ابد ادامه دارد. اینجا هم ژنرال باید تخته سنگ ها را جابجا کند. وقتی تمام آنها را جابجا کرد، تصور می کند که کار تمام شده، اما نگهبان به او گوشزد می کند که تنبیه باید تا پایان روز ادامه داشته باشد، و چون تمام تخته سنگ ها را جابجا کرده، حالا می تواند آنها را به جای اول باز گرداند.

هم سزیون و هم ژنرال، هر دو به تنبیهی محکوم شده اند که قصد دارد آنان را وادار به کاری عبث و بیهوده، اما پر مشقت کند. اما سزیون با وجودیکه می دانست وقتی سنگ را به بالای کوه برساند باز از آن بالا غلت خورده و به جای اول باز می گردد، اما باز از کار خود لذت می برد. هر بار که سنگ را از کوه بالا می برد، از تلاش در جهت رسیدن به هدف، انگیزه می گرفت برای زنده بودن. و از این طریق مجازات ابدی وی به زندگی ابدی بدل می شد. ژنرال هم جابجا کردن سنگ ها را تنبیه نمی داند. بلکه با میل خودش تلاش و مجاهدت می کند. جایی یکی از زندانیان می پرسد، «چرا ما باید برای سرهنگ دیوار بسازیم؟» ژنرال پاسخ می دهد: «این دیوار متعلق به سرهنگ نیست. این دیوار متعلق به شماست.» و اتفاقا وقتی زندانیان تحت رهبری ژنرال انگیزه پیدا می کنند تا دیوار را با شوق و علاقه بنا کنند، سرهنگ دستور تخریبش را می دهد.

تفاوت انسانهای بزرگ با انسانهای کوچک و حقیر هم دقیقا در همین نکته است. سرهنگ رئیس زندان شیفته ریاست کردن است و از تحمیل کردن خواسته خود به دیگران لذت می برد. هدف او ارضای خواسته های خودش است. همه چیز به خودش ختم می شود. به شدت خودپرست است. چیزی بالاتر از خودش برایش اهمیت ندارد. اگر هم به مافوق احترام می گذارد از ترس است، یا برای اینکه از این طریق مافوق را خر کند و در جهت امیال شخصی خودش از او بهره برداری کند. به دنبال راهی می گردد تا با زرنگی و زرنگ بازی قوانین و دستورات و دستورالعملها را دور بزند. از جمله مرگ «کاملا اتفاقی» زندانیانی که از آنان کینه دارد.

اما ژنرال، آزادی خود را در اطاعت از دستور می داند. اجرای تنبیه را تسلیم در برابر یک سرهنگ عقده ای و فرومایه نمی داند. بلکه انگیزه ای مقدس درون خود پیدا می کند و در راه آن هدف مقدس به تکاپو می افتد. هیچ علاقه ای به ریاست کردن ندارد. خودش را سربازی ناچیز می داند که مسئولیتی بزرگ بر دوشش نهاده شده بوده. در صحنه ای یکی از زندانیان به او می گوید که پدرش جزو سربازانی بوده که او جانشان را در جنگ نجات داده. در مقابل ژنرال پاسخ می دهد که وقتی زیر شکنجه بود خودش را باخته بود و آرزوی مرگ می کرد. اما وقتی صدای ناله و فریاد دیگر اسرا را از اتاق مجاور می شنیده، به یاد می آورده که مسئولیت آن سربازان به عهده اوست و همین به او انگیزه زندگی می داده. پس در حقیقت پدر آن فرد که یکی از همان اسرا بوده جان او را نجات داده و نه برعکس.



با وجودیکه ژنرال قصد طغیان و سرکشی ندارد، سرهنگ عقده ای آنقدر با او کلنجار می رود تا بالاخره یکی از زندانیان باز «بطور کاملا اتفاقی» کشته می شود. بعد از این سانحه سرهنگ سعی می کند با ژنرال از در مدارا وارد شده و قائله را ختم به خیر کند. اما ژنرال که ظلم و ستم سرهنگ در حق زندانیان را به چشم دیده دیگر نمی تواند ساکت بنشیند. به سرهنگ اعلان جنگ می کند و اخطار میکند اگر از ریاست زندان استعفا ندهد باید منتظر عواقب سختی باشد. طبیعتا سرهنگ خودخواه که خود را در موضع قدرت و ژنرال را در موضع ضعف می دیده ترجیح می دهد با او دست و پنجه نرم کند.

در هر صورت ژنرال زندانیان را متحد کرده و به آنان پیشنهاد می کند برای عزل سرهنگ از ریاست زندان، باید کنترل زندان را به دست گرفته و پرچم آمریکا را بصورت واژگون به اهتزاز در آورند، که به معنی درخواست کمک است و به مقامات بالاتر می فهماند رییس فعلی زندان توان اداره کردن آن را ندارد. خبر به گوش سرهنگ هم می رسد، اما به هر حال با خدعه و نیرنگ پرچم از اتاق کار سرهنگ ربوده می شود.

زندانیان با فرماندهی ژنرال شورش می کنند و سرهنگ با وجود تلفات زیاد نمی تواند شورش را سرکوب کند. در انتها سرهنگ با استفاده از نیروی کمکی و مهمات جنگی، زندانیان را محاصره می کند. سرهنگ دستور می دهد همه «زندانیان» روی زمین دراز بکشند، وگرنه دستور شلیک با استفاده از فشنگ جنگی را صادر خواهد کرد. زندانیان از دستور تمرد ورزیده و سر جایشان می ایستند. سرهنگ به ژنرال گوشزد می کند که در میدان جنگ به دلیل سرپیچی از دستور فرماندهی کل جان هشت سرباز را به باد داده و به همین دلیل هم محکوم به زندان شده. و آیا می خواهد به دلیل خودخواهی مجددا همان اشتباه را اینجا هم تکرار کند؟ در لحظه ای که سرهنگ عصبانی می خواهد فرمان شلیک را صادر کند، ژنرال فریاد می زند که دست نگه دار! بعد رو به زندانیان کرده و خودش به آنان دستور می دهد همه «سربازان» روی زمین دراز بکشند. و همه از دستور اطاعت می کنند.

سرهنگ با ژست پیروزی به سمت ژنرال رفته و می گوید: «حالا پرچم مرا پس بده».

ژنرال پاسخ می دهد: «این پرچم تو نیست»، و به سمت میله پرچم حرکت می کند تا پرچم را به اهتزاز در آورد. سرهنگ بسیار خشمگین می شود و به سربازانش دستور می دهد ژنرال را هدف قرار دهند. اما سربازان از دستور تمرد می کنند. چطور می توانند یک قهرمان ملی را در حالی که مسلح هم نیست، به همین راحتی با گلوله بزنند؟ سرهنگ آنچنان نگران بالا رفتن پرچم واژگون است که خودش جلو رفته و با اسلحه کمری ژنرال را هدف قرار می دهد. جانشین سرهنگ که این صحنه را می بیند او را خلع سلاح کرده و بازداشتش می کند.

ژنرال با آخرین توانی که در بدن دارد پرچم را بالا می کشد. و همه، از جمله سرهنگ، متوجه می شوند که ژنرال پرچم آمریکا را نه بصورت واژگون، بلکه بطور معمول برافراشته نموده.

به این ترتیب مشخص می شود که در تمام مدت ژنرال برای نفس خودش مبارزه نمی کرده، بلکه برداشت کودکانه سرهنگ اینطور بوده. در نهایت ژنرال یک سرباز وطن است که جان خودش را فدای ارزشهای ملی خود می کند. هدفش چزاندن سرهنگ عقده ای نبوده. بلکه برای سربلندی میهن مبارزه کرده. ژنرال برای نفس خودخواهش جان نیروهای تحت امر خود را فدا نکرد، بلکه جان خودش را داد، و آنهم برای اینکه پرچم میهن را با دست خودش برافراشته کند. به همان صورتی که سرهنگ هم می خواست، اما نه به خاطر اینکه سرهنگ اینطور می خواست، بلکه به این دلیل که یک سرباز هدفش بالا نگه داشتن پرچم است. و مانند یک سرباز با ضرب گلوله کشته شد. نه شعاری داد، نه فریادی زد، نه به کسی ناسزا گفت. ساکت و آرام، پرچم را بالا کشید و جان داد.

فیلم این داستان را نقل می کند و حسی ملموس را بطور خاص منتقل می کند. حس وطن دوستی. حس از خود گذشتگی. در داستان، سرباز آمریکایی را می بینیم که تمام هستی اش برای میهنش است. اثر هنری همیشه از خاص به عامی می رود. ما می دانیم که آمریکا دشمن ماست و سربازان تروریست آمریکایی هم دشمنان ما هستند. اما وقتی حس میهن دوستی در شکل خاص آمریکایی در قالب فرم هنری تولید می شود، این حس از شکل خاص به حالت عام در می آید. ما به ژنرال احساس سمپاتی پیدا می کنیم، چون وطن پرستی را در او می بینیم. و وطن پرستی است که برای ما محترم است، نه سرباز آمریکایی که دشمن ماست. به این ترتیب اثر هنریِ موفق از خاص به عام می رود. اثر هنری همیشه ماهیت ملی دارد. و از پشت همین ماهیت ملی است که جهانی می شود. برعکس، کسانی که سعی می کنند جهانی فکر کنند و هنر بی وطن تولید کنند هرگز قادر به رسیدن به فرم هنری نیستند. چیزهایی که تولید می کنند هنر نیست، چون از خاص به عام نمی رود. در هنر نمی شود از عام به خاص رسید. نمی شود شعار داد و انتظار داشت حس هنری ایجاد شود. نمی شود فلسفه بافت و انتظار داشت مخاطب از دریافت آن احساس لذت و سرگرمی داشته باشد.

و نکته جالب دیگر اینکه، این فیلم براساس استانداردهای نولیبرال، فیلمی ضد ارزشی است. چون نه از زنان در آن خبری هست، نه از همجنس بازان! همه مرد هستند. همه انسانهای باور پذیری هستند که در زندگی روزمره هم می بینیم. چنین فیلم هایی حتی دیگر نمی توانند در جشنواره اسکار شرکت کنند! سقوط تمدنها را وقتی می شود دید که با هنر سرشاخ و درگیر می شوند. وقتی هنر واقعی را قبیح می دانند و هنر قلابی را به جای هنر قالب می کنند. درست مثل صدا و سیمای خودمان که تصویرِ ساز را قبیح می داند و نوازنده را طوری پشت دکور صحنه قایم می کند که گویا تصویر آلت موسیقی صور قبیحه است!