شرط عشق است که از دوست شکایت نکنند / لیکن از شوق حکایت به زبان میآید
شخصی ترین و متفاوت دنیای «استاد»
شخصی ترین و متفاوت دنیای «استاد»
نقد فیلم مرد عوضی
استیون اسپیلبرگ در جایی گفته است: « فهرست شیندلر شخصی ترین فیلمی است که ساخته ام.» شاید بتوان این جمله را به آلفرد هیچکاک و فیلم مرد عوضی نیز تعمیم داد. چرا که هیچکاک به قول خودش اینبار فیلم متفاوتی را ساخته است؛ فیلمی با داستانی واقعی. درست است که این فیلم متفاوت ترین تجربه ی هیچکاک است اما چه چیزی موجب می شود که این فیلم شخصی ترین فیلم او باشد؟
آلفرد هیچکاک فردی مرگ آگاه[1] نبود، اما ترس آگاه بود. ترسو بود: « من ترسوترین و وحشتزدهترین آدمی هستم که ممکن است به او برخورده باشید.» اما ترس آگاهی داشت و تک تک ترس هایش را به خوبی می شناخت، آنها را تحلیل می کرد و بعضا برایشان راهکار داشت:« من از همه چیز میترسم از دزدها، از پلیسها، از شلوغی، از تاریکی، از یکشنبهها؛ ترس از یکشنبهها ترسی است که از کودکی وقتی پدر و مادرم میخواستند به رستوران بروند در من به وجود آمد. آنها سر ساعت شش من را به رختخواب میفرستادند. ساعت هشت من از خواب بیدار میشدم. هیچ کسی در خانه نبود جز سکوت و نوعی روشنایی خفه. بیخود نبود که قبل از ازدواج به زنم گفتم که شبهای یکشنبه میخواهم یک غذای خوب در میان نور فراوان بخورم و مردم در اطرافم باشند. ... از آدمهایی که با هم دعوا میکنند هم میترسم من هرگز با کسی دعوا نکردهام ... از تخممرغها هم میترسم، نفرت آور است. هرگز آن را نچشیدهام ... از فیلمهای خودم میترسم هرگز به دیدن فیلمهای خود نمیروم.»
در واقع ترس های او در خردسالی، بزرگترین تاثیرات را بر نحوه ی تفکر و جهان بینی او گذاشته بودند به طوری این ترس ها برای او به دغدغه تبدیل شده بود و همین دغدغه ها بودند که او را به سمت فیلمسازی سوق می دادند همانگونه خودش می گوید:«من از ترس هایم فیلم می سازم.».
انگیزه ی اصلی هیچکاک برای ساخت «مرد عوضی» نیز یکی از همین ترس های تبدیل به دغدغه شده بود: ترس از پلیس. اما این ترس به این جهت مهم است که بزرگترین ترس( و در وهله بعد دغدغه ی) هیچکاک است. ترسی که او دلیلش را در کودکی خود جست و جو می کند وقتی که پدرش او را به زندان فرستاد: « فکر کنم 5 سالم بود که مرا با یک کاغذ یادداشت به کلانتری فرستاد، رییس کلانتری نامه را خواند و بلافاصله مرا به سلول برد و در را برای 5 دقیقه قفل کرد. بعد بیرونم آورد و گفت: «با بچه های شیطان این کار را می کنیم.» یادم نمی آید که در آن زمان چه تاثیری بر من داشته است. اما روان شناسان می گویند که اگر ریشه ی چیزی را پیدا کنید از آن خلاص می شوید؛ فکر نمی کنم دانستن این موضوع مرا از ترس همیشگی ام از پلیس خلاص کرده باشد.» ترسی که تا مدت ها بلکه تا آخر عمر دنبال او بود: «53 سال هر وقت پلیس را میبینم از ترس شروع میکنم به لرزیدن.» و عاملی که در نهایت منجر به تولید این فیلم شد: « از ساخت این فیلم لذت بردم چون در مورد بزرگترین ترسِ زندگیم، ترس از پلیس بود.»
هنر هیچکاک در سینما این است که می تواند دغدغه های خود (ترس هایش) را در طی مدت فیلم تبدیل به دغدغه ی مشترک خود و مخاطب کند و وسیله ی این کار شخصیت های داستان است. هیچکاک همواره با شخصیت اصلی داستان هایش همذات پنداری می کند. در این فیلم اما او خود را به جای شخصی می گذارد که بزرگترین ترس زندگی اش را تجربه می کند. ترسی از دستگیری توسط پلیس در زمانی که فردی بیگناه است.
وقتی مولفی تمام تلاشش را می کند تا بزرگترین دغدغه ی زندگی خود را به تصویر بکشد حاصل معمولا باید اثری عظیم، برتر از تمام آثار او و برگرفته از سبک و سیاقش آثار دیگرش باشد اما در مورد هیچکاک برعکس این اتفاق می افتد؛ فیلمی که درباره ی بزرگترین دغدغه ی او بود فقط سایه ای از فیلم های هیچکاکی ای دیگرش دارد. دیگر خبری از تعلیق های سنگین، داستان پیچیده، زنان بلوند فریبکار، مردان تنها، مجرد و بدون دغدغه، ماجراهای جنایی اعجاب آور و عشق های دروغین و فریب کارانه نیست. در حیقیقت جهانی که هیچکاک در این فیلم به ما نشان می دهد با جهان فیلم های دیگرش تفاوت های بنیادین دارد:
این فیلم شاید تنها فیلم هیچکاک باشد که عنصر خانواده در آن مذموم نیست و خانواده به معنای واقعی آن با تمام ارزش هایش وجود دارد. دیگر خبری از مردان مجرد آزاد و بی دغدغه و زنان بی خیال ماجراجو نیست. بلکه بزرگترین نگرانی منی بالسترو [2] (با بازی درخشان هنری فوندا[3]) درباره ی خانواده اش است. همچنین همسر او رز(ورا مایلز[4]) هم به طور متقابل نگران اوست و تعهدی حقیقی بین آن دو وجود دارد؛ تعهدی که به اندازه ای برای آن دو مهم است که به قول رز: «ما نه سال است که ازدواج کرده ایم و تا به حال نشده است که حتی یکبار دو روز از هم جدا باشیم.». خانواده ی رز هم در وقت اضطرار به سرعت به کمک او می آیند، مادرش او را آرام می کند برادرش کنترل امور را در دست می گیرد و در ادامه برای منی وثیقه می گذارد. رز همانند دیگر زنان دنیای سینمایی هیچکاک، اغواگر، تنها و رها شده در دنیای پر از خطرات مختلف نیست بلکه خانواده ای و از همه مهم تر همسری دارد که در مواقع یاس و خطر همه جانبه او را پشتیبانی می کنند(همانند اتفاقی که در اواخر داستان برای او می افتد). رز می خواهد تا با متهم کردن خود بابت اتفاقی که بر سر شوهرش افتاده است به نوعی فداکاری ای انجام دهد و شوهرش را از این حال نجات دهد و همین مسئله اینقدر برای او بزرگ می شود که او را به یک بیماری روانی دچار می کند. بیماری رز در واقع یک توهم درباره ی این است که هر قدر هم که در راه اثبات حقیقت تلاش شود بازهم افراد تصمیم گیرنده، ماجرا را به نفع گناهکار تمام می کنند. این توهم توسعه پیدا می کند و به جایی می رسد که او حتی بی گناهی منی را هم زیر سوال می برد. در واقع بیماری روانی ای که او دچارش می شود به واسطه ی یک ایثار و فداکاری حاصل می شود که این خود، تفاوت دید کارگردان به مسائل روان شناختی را در این فیلم نسبت به دیگر فیلم هایش نمایان می کند.
منی اما در طول شبی که دستگیر شد تا روز آزادی اش دچار تحولاتی می شود. از جمله اینکه او به قول خودش دیگر قدر پسرها و همسرش را بیشتر می داند و در طول این ماجرای سخت به نوعی محکم تر و مقاوم تر از گذشته می شود. هر قدر ماجرا جلوتر می رود و گره داستان که همان تبرئه شدن از دادگاه است کورتر می شود، تعلقات مذهبی منی بیشتر به چشم می آید؛ در جلسه ی دادگاه تمثالی از مسیح را به دست می گیرد و با یک تسبیح زیر لب ذکر می گوید. او انگار در جلسه ی دادگاه امیدی به گشایش کارش توسط وکیلش(و به طور اعم انسان ها) ندارد و اصلا حواسش جای دیگری است. و در جایی که دیگر مشکل را حل نشدنی می بیند با دیدن تصویر از عیسی مسیح یاد او می افتد و به توصیه ی مادرش دوباره دعا می کند و در همان وقت مجرم اصلی دستگیر می شود. هرچند ما از خانواده ی نسبی منی چیزی جز یک مادر در فیلم نمی بینیم اما همین مادر هم به کمک او می آید، از او پشتیبانی و او را به دعا کردن توصیه می کند.
هیچکاک در «مرد عوضی» دنیای خانواده ای سنتی و مذهبی را نشان می دهد که توسط نهاد های مدرن غرب به ورطه ی نابودی کشیده می شود. تمام اموری که در اماکن دفتری پیش می روند روندی روتین و منظم دارند. همانگونه که مدرنیسم برایشان این را ایجاب می کند. امور در پاسگاه پلیس روتین جلو می رود تا مردی بیگناه زندانی شود. در دادگاه هم اوضاع به همین منوال است تا بیگناهی محکوم شود. هیچ انسانیتی در چهره ی پلیس ها، قاضی، ماموران زندان و هیئت منصفه وجود ندارد؛ گویی آنها همانند «ماشین» ها برای یک وظیفه ی معین خلق شده اند: فلان مجرم را دستگیر کنند، مدارک و شواهد جمع کنند، متهم را به بخش منتقل کنند تا در آنجا تکلیفش مشخص شود و بعد قاضی پرونده را بررسی و آن را به هیئت منصفه واگذار کند تا آنها پرونده را ببندند و نوبت متهم بعد شود. ممکن است که این نظام، به نظر سیستماتیک دقیق بیاید که همانند «ماشین» کار را بدون نقص انجام می دهد اما در این میان انسانیت به کجا رفته است؟ و شاید به نوعی همین عدم وجود انسانیت در این نظام باشد تا مشکل فردی بیگناه همانند منی به آسانی برطرف نشود. مخاطب با دیدن این صحنه ها به خود می گوید:« آیا این همان سیستم منظم و دقیق اداری ماست که هیچ عیبی در آن وجود ندارد و مشکلات را به سرعت و دقت حل می کند؟ اما این سیستم که اکنون در حال محکوم کردن یک فرد خانواده دار زحمتکش بیگناه است وهیچ کس هم به آن اهمیتی نمی دهد. همه به مثابه ماشین فقط کار خود را انجام می دهند.»
روان شناس که مظهر عالِم مدرن غربی است گویی خود یک بازجوست و اتاقش هم اتاق بازجویی. آسایشگاه بیماران روانی هم بیشتر علیرغم برخورد مودبانه ی پرستارانش، بیشتر شبیه به یک زندان می ماند و کمک خاصی به بهبود بیمارانش نمی کند.
هر چند دنیای این فیلم تفاوت های اساسی با دنیای سایر فیلم های هیچکاک دارد اما شالوده ی اصلی این فیلم با دنیای هیچکاک سازگار است به طور مثال کلیت دنیای فیلم، همانند دیگر آثار هیچکاک دنیایی ترسناک است که بلایای دهشتناک بر سر شخصیت های آن می باراند؛ بلایایی که خود آنها ذره ای در ایجاد آن نقشی نداشته اند. و این دید تاریک، تلخ و ترسناک با جهان بینی تاریک نگرانه و ترسو مآبانه هیچکاک نسبت به مسائل اخلاقی در پایان بندی این فیلم و بلایی که بر سر همسر مندی می آید، ختم می شود.
هیچکاک همانگونه که خود گفته است:«در سینما، کارگردان باید با بهای گزافی خود را بیان کند.این بها، سرگرمی است.»، در این فیلم هم همانند فیلم های دیگرش خود تماما خود را بیان می کند و اصلا مگر هنرمندی(به طور خاص کارگردانی) می تواند اثری خلق کند که در آن خود را بیان نکند؟[5] «خود» برای یک هنرمند همانند یک لیوان است؛ این لیوان از چه پرشده است؟ از اندیشه ها و تفکرات آن هنرمند. پس ذات بیان کردن خود در اثر همان بیان کردن اندیشه ها و تفکرات در اثر هنری است. حال آیا با این وضع هنرمندی می تواند چیزی خلق کند که درونش نباشد؟ (حاصل جهان بینی و اندیشه اش نباشد؟) شاعر به زیبایی گفته است: «حال متکلم از کلامش پیداست/ از کوزه همان برون تراود که دروست[6]».
حال هیچکاک که گفتیم در فیلم هایش با نمایش ترس هایش(که دغدغه اش هستند) خود را بیان می کند، در این اثر نشان می دهد که در دنیایی که بزرگترین ترسش به واقعیت بدل شده است در اوج ناامیدی و یاس از یافتن حقیقت و آزادی، این معنویت است که کمک او می کند و او را نجات می دهد. او می گوید در آخرین لحظه ی بدبختی در این دنیا امید من به یک نیروی معنوی(حال، مسیح یا خدا یا هرچه نامش را می گذارند باشد) است. و این اتفاق در این فیلم بیانگر همان دید نهایی هیچکاک به زندگی است. هرچند او آثار زیادی دارد که در آن دنیای اثر، دنیایی ترسناک و در نهایت تلخ و همه چیز به نوعی محکوم به نابودی است و حضور خدا و حسی معنوی بسیار کمرنگ است اما این اثر که شاید بهتر باشد آن را شخصی ترین فیلم هیچکاک بنامیم، او را فردی مذهبی معرفی می کند. چراکه به نوعی این بزرگترین ترس هیچکاک برایش حکم یک پایان دنیا را را دارد و در این هنگام او به وجوه مذهبی درون خود روی می آورد.[7]
فیلم «مرد عوضی» شاهکاری از استاد بزرگ سینما آلفرد هیچکاک است. شاهکاری که در آن «استاد» به زیبایی نفس خود را بیان می کند؛ شاید زیباتر از فیلم های دیگرش. چرا که اینبار مهم ترین نیاز انسانی را در قالب بزرگترین ترس اش برای ما بیان می کند: نیاز به معنویت و خدا. و به همین دلیل است که این فیلم، مصداق «سینمای دینی» است. همانگونه که شهید آوینی درباره ی این فیلم گفته است:« اين بينظير است. اين فيلم به معيارهاي مورد نظر ما خيلي نزديك است. ما شيعه جماعت خيلي ميتوانيم با هيچكاك ارتباط برقرار كنيم.[8]» هرچند که اثری که «استاد» ساخته است نمی تواند سرمشقی مطلق برای سینمای دینی در کشور ما قرار بگیرد اما به عنوان فیلمی با تجربه ی فرم معنوی و سینمای دینی اثری قابل بررسی، الگو برداری و شاهکاری درخور تحسین است.
[1] انگاره ای از شهید آوینی.
[2] Manny
[3] Henry Fonda
[4] Vera Miles
[5] حتی اگر هنرمند بخواهد در اثر خود را بیان نکند و به نوعی اندیشه های خود را درگیر اثر نکند هم خود با این کار در حال دخالت دادن اندیشه ی دیگری از خودش است(که همان دخالت ندادن تفکرات است).
[6] شیخ بهایی.
[7] البته این قضیه با کسی که در آخرین لحظه ی عمر خود به ناگاه یاد خدا می افتد متفاوت است.
[8] به نقل از مسعود فراستی. در مصاحبه ای با او درباره ی شهید آوینی.
مطلبی دیگر از این انتشارات
درباره فیلم | اتاق تاریک
مطلبی دیگر از این انتشارات
من به«مری پاپینز»رای می دم!
مطلبی دیگر از این انتشارات
دربارهی فیلم The Whale