نویسنده نیستم، اما سودای نویسنده شدن دارم.
[دکتر استرنج]
دکتر استرنج اگرچه در جلوه های بصری غوغا میکند، اما کلیشه است. دقیقا همان نقطه ای که میخواهد با داستان جذاب متحیرانه اش به تماشاگر ضربه ی نهایی را بزند، مشکل دارد.
داستان دکتر استرنج به سه بخش تقسیم میشود، مشکلات شخصی دکتر استرنج و پیدا کردن راه حلی برای آن، پیش مقدمه سازی ای برای داستان بزرگ مارول، یعنی داستان ثانوس، و پنج دقیقه ای که دنیا دارد نابود میشود و دکتر استرنج با ذکاوتی مثال زدنی دنیارا نجات میدهد. اما گول بررگنمایی های سازنده را نخورید. آنها به شما یک فیلم چند ساعته داده اند که فقط یک مقدمه است و البته یک پنج دقیقه ی اصلیِ ضعیف در پرداخت و حتی ایده ی مرکزی. قضیه از این قرار است که بنیادی ترین داستان بشریت را آورده اند گذاشته اند در بطن داستانشان و با استفاده از زاویه های پرداخت در دنیای مدرن به آن پرداخته اند، ولی موفق نبوده اند که هیچ، فقط خواسته اند چیزی تحویلمان بدهند که دچار یأس فلسفی ناشی از بی ارزش بودنمان نشویم. چرا که سازنده به ما هیچ توجهی نکرده و فقط خواسته حجم زیادی از مقدمه و فضا سازی و پیش زمینه را به ذهن ما فرو کند. اما داستان بنیادی این که، آدم و حوا دارند زندگی جاودانه شان در بهشت را سپری میکنند، تا اینکه تخطی میکنند وجاودانگی با مفهوم زمان در زمین از بین میرود و این دو مجبور میشوند به تکرار. یعنی همواره زندگی کردن و مردن، زندگی و مرگ، زندگی و مرگ. بدون هیچ هدفی، بدون هیچ پیشرفتی. و کسانی که سیزیف را میشناسند میدانند. سیزیف هم گناهی کرد و مجبور شد در یک چرخه گیر بیفتد. حالا هم دکتر استرنج دورمامو را در یک چرخه گیر می اندازد تا با او صلح کند. و اینطوری دنیا نجات میابد.
در کل ایده ی جذابیست. ولی پرداخت خوبی ندارد. هرچند سعی کرده اند پرداخت خوبی هم داشته باشند. ولی برای ما اسباب بازی شده. چه بشکند چه نشکند برایمان فرقی ندارد. چون میدانیم مغازه ی اسباب بازی فروشی هزارتا دیگرش را دارد. پس محکم میزنیمش به در و دیوار. برا ما هیچ ارزشی ندارد که دکتر استرنج دورمامو را شکست دهد یا ندهد. در آخر این دکتر استرنج است که برنده میشود، حتی اگر عواقب زیان باری مثل موردو داشته باشد، باز یک فیلم دیگر می آید که در آن دکتر استرنج پوزه ی موردو را به خاک بمالد. از جهت که ما هیچ همذات پنداری ای با آنتاگونیست یا پرتاگونیست نداریم، فیلم در پرداخت افتضاح عمل کرده. هرچند سعی کرده بود حتی برای یک بار هم که شده دنیا را نابود کند، ولی این باز هم هیچ اثر مخربی به بار نیاورد. فقط فرد کهنی مرد که عمر مادربزرگ من را داشت.
ازاین گذشته، چخوف میگوید شما اگر از یک اسلحه در داستان نام میبرید، باید با آن کسی را بکشید، باید کاربرد تک تک کلمات را به من نشان بدهید. ولی دکتر استرنج دقیقا همین کار را نمیکند، جایی که میگوید دنیای دورمامو، زمان ندارد. فقط میگوید که رمان ندارد، اما به ما زمان نداشتن آن را نشان نمیدهد. همچنان با دنیایی روبرو میشویم مه هیچ تفاوتی با دنیای زمان دار ما ندارد، و وقتی هم که دکتر استرنج عنصر زمان را به دنیایش می آورد، باز ما با مفهوم این کار آشنا نمیشویم، بلکه فقط حرفش به میان می آید و به جای دخیل شدن عنصر زمان، عنصر تکرار را میبینیم. و اینکه دورمامو از کجا چنین درکی از زمان پیدا میکند که بلافاصله از آن متنفر میشود هم مشکل منطقی داستان را چندین برابر میکند. و اگر بیشتر در این پنج دقیقه ی اوج داستان دقیق شویم، میبینیم که یک طبل تو خالیست. حتی نمیتواند ایده ی مرکزی را درست به مخاطب منتقل کند، چه برسد به پرداختی مناسب. اما تنها چیزی که همچنان لذت بخش است، بازی بندیکت کمبریج است. تنها نکته ی مثبت فیلم.
[دکتر استرنج]
مطلبی دیگر از این انتشارات
معرفی فیلم فینچ: یک ملودرام آخرالزمانی زیبا
مطلبی دیگر از این انتشارات
شعبدهباز و کلاه خالی
مطلبی دیگر از این انتشارات
رنگینکمانها در سریال تدلسو!