شرکت، آنطور که دیدم!

این چه وضعشه ، اینجوری دیگه نمیتونم جلو برم،خسته شدم، به نظرم باید بزنم کنار و مدتی هم به خودم، و هم به سازمان استراحتی بدم، بعضی وقتا زیادی کار کردن، هم دردسر برای خودم هست و هم برای دیگران. ولی همچنان یک عاملی هست که منو نگه میداره و نمیزاره جا بزنم، شاید هنوز مطمئن نیستم، و شاید از خستگی هست .

از خستگی هم دیگه خسته شدم !




وقتی آرم شرکت و با اون رنگ نارنجی رو دیدم ، یک شخصیت خاص و مستقل در ذهنم شکل گرفت، وارد شرکت که شدم اولین چیزی که نظرمو جلب کرد، اون حس خوب و انرژی + بود که خیلی از نگرانی ها رو از بین برد. و تا به امروز و آینده هم این حس خوب و لذت بخش در نقطه به نقطه و جای جای شرکت به چشم می خوره و علیرغم سختی ها و حرف و حدیث ها و غرغرهای من، جاودانگی و جذابیتش را حفظ می کنه.


با صحبتهای اولیه ای که با مهندس داشتم، متوجه گستردگی تیم ها و پروژه ها شدم و فکر میکردم که بعضی از اینا تکراری و یا اضافه هستن و باید هرس بشن !

کم کم به عنوان TL یا راهبر فنی وارد پروژه ها شدم، با تجربه 15ساله ای که در تحویل پروژه به مشتریهای مختلف داشتم، میخواستم اینجا هم به همین صورت کارو جلو ببرم :

  • تحویل زودتر از ددلاین
  • تحویل با کمترین باگ و یا حتی بیباگ
  • تحلیل مهندسی دقیق و اصولی برای ارتقای سریع و جلوگیری از entropy
  • صحبت کردن شفاف، بی پرده و مطمئن با کارفرما، چون صفر تا صد پروژه در مشتم بود
  • کاهش استرس از تیم، کارفرما و مشتریان
  • ارائه پیشنهادات خاص و سازنده در جهت ارتقای پروژه و پشتیبانی آن
  • از همه مهمتر، هل دادن کارفرما برای رسیدن به فازهای بعدی پروژه
  • و البته تفویض اختیارات و نقش های شکل گرفته

اما هرچی بیشتر در تحلیل و زیرساخت و رویه اجرا و مدل زمانبندی ها عمیقتر می شدم، بیشتر می فهمیدم که داستان چیز دیگری هست و همه محاسباتم به هم ریخت، من به GMT فکر میکردم و پروژه مفهوم NTP را نمیدانست! و اینجا بود که خسته شدم، نه از کار زیاد، که داشتم، از اینکه کلا قدم زدن در پروژه را بلد نبودم، علی رغم تلاشم، داشتم به یک مزاحم برای پروژه تبدیل می شدم و فهمیدم که سایر همکاران جدید هم بدون شک در این داستان شریک هستند. به نظرم باید از یک گوشه دیگه زمین شروع به حرکت کنم.


مهارت نرم، واژه ای بود که تا به حال نشنیده بودم! اولش فکر میکردم که یک واژه محاوره ای هست، اما بعد دیدم حتی کلمه انگلیسی هم داره ، SoftSkill ! چه خوشگل، من چندین سال داشتم مهارت نرم بقیه رو رصد میکردم و مشاوره می دادم، اما اسم این کارو نمیدانستم، خوب اینم یک تجربه مفید بود واقعا، چون همیشه در کار عادت داشتم به هدف فکر کنم، نه عنوانش. برای همین ملزم شدم که ورکشاپهایی در این زمینه تحلیل و تدوین و اجرا کنم! بازهم سعی کردم بدون NTP جلو برم، اما متاسفانه دوباره به وقت لندن شد! مفاهیم خیلی گسترده، جامع و کامل بود، اما باید قطره ای export می شد و نفر به نفر .

جلسات استاندارد مختلف، گروه های ارتباطی و رصدهای تیمی رو تا جایی که میشد جلو بردیم و خداروشکر از نظر خودم نتایج بهتری نسبت به اون داستان فناوری داشت، حداقل اینجا Hard-Code نمی کردیم و Soft-Code بود !

اما طبیعتا این نکته هم در همه سازمانهای بزرگ دیده میشه که وقتی یک نفر در نقش خودش فعالیتی شروع میکنه و جواب می گیره، نقش بعدی اون، جایگزین نمیشه، بلکه اضافه میشه به نقش قبلیش و این یک ریسکی هست که باید در پله های ترقی به سر بماله، در حقیقت از پله رد نمیشه، پله از روش رد میشه و باید اونو حمل کنه !

بگذریم، و سریعتر هم رد بشیم :

  • به همراه رصد مهارتهای نرم و سعی در ترمیم چالشها، افزایش نیروها با سرعت زیادی شروع شد
  • انتظار از تیمهای مختلف این بود که هر تیم یک شرکت مجزا باشه و خودش همه مشکلات و پروژه ها و .. مدیریت کنه و مسئول باشه
  • تایپ های جدید پروژه ها مارو ملزم به ایجاد تیمهای جدید کرد
  • طبیعتا انتظارات آنطور که باید و شاید برآورده نمی شد و زمان بیشتری برای رصد، مدیریت و آموزش می طلبید

چون در مدیریت ، اگر نحوه اداره 50 تا resource با متد A انجام بشه، برای مدیریت 100 resource به بالا، بلاشک متد A کار نمیکنه و بلکه سوء مدیریت بوجود میاره. و خوب ما هم خیلی سریع و کمتر از 6ماه، از خط 100 گذشتیم و مدیریت به ما و ما به مدیریت نگاه می کردیم، تلاقی نگاهها خودش متدی بود که تجربه نداشتم، به یاد شعر تحریف شده ای افتادم :

بنشستم در کنار رود و گذران زمان بدیدم، گر خورد کاردی به استخوان، آنگه دوایش بنمایم

و اینجا بود که حتی مغز خسته من هم متوجه شد که NTP نصب نیست عزیزم، لطفا پروتوکل را رعایت کن که دوباره خسته نشوی.


حس خوبی داشتم، حس خوبی دارم ، چون یک نکته مدیریتی را فرا گرفتم که در هیچ دانشکده و مدرک دکتری هم نمیشه بهش رسید و این سرمایه، انرژی و قوه محرکه ای برام هست که بتونم چه در پــــاد دوست داشتنی و چه در هر شرکت و سازمان دیگری قدم بزنم و بتوانم مفید باشم.

کفش چرمی رو نمیشه در شنهای صحرا پوشید، هم کفش خراب میشه، هم پات زخمی میشه و فرو میره و سرعت عمل لازم و نداری و هم بقیه مسخرت میکنن !

وقتی میخواهی کفش پات کنی، اول ببین کجا میخواهی بری ! شاید مجبور بشی براش کفش بسازی.

یک مدیر باید کفاش هم باشه !

شناخت محیط، عملکرد آن و نحوه جلو بردن کارها، لازمه و پیش نیاز هر مدیریت هست که بتواند خودش را در سازمانهای شکل گرفته blend-in کند و برای کسایی که همیشه عادت به NewPage داشتن میتونه بزرگترین چالش و شاید سکویی برای سقوط باشه.

» شاید نظرمون بره به این سمت که پس اصلاحات بی فایده هست، اما اشتباه نشه. اگر میخواهی سرعت کسیو که داره با سرعت 1km راه میره و زیاد کنی، اول باید خودت سرعتت 1km بشه و نباید انتظار داشته باشی که صدا و ارشاد تو رو، که با سرعت 40km در حال دویدن هستی بشنوه و درک کنه !




وقتی به مسیر شغلی خودت نگاه میکنی، شاید موقعیتهایی بوده که دلیلش و نفهمیدی و همیشه میگفتی چرا باید فلان چیز و تحمل کنم و چرا اون شغل یا شرکت و پروژه و ... انتخاب کردم؟
اما وقتی از اول تا الان و رصد میکنی، میفهمی که چقدر زیبا و جادویی پیش نیازها رعایت شدن و اگر هر کدوم از اون نقاط صعود وجود نداشت ، الان در این نقطه ای که هستی، نبودی !

پس اگر روزی اومد که دیدی چالش جدیدی نداری، بدون یا مُردی و یا داری درجا میزنی.
معتقدم هیچ چیز تصادفی نیست و هر اتفاق خوب یا بد، پله ای برای صعود هست، اما هنوز تعقل لازمه رو بدست نیاوردم.
پس خدا رو شکر، چه برای خوبی و چه برای بدی.