آمده ام که بخوانم و بیاموزم
من و معماری
... زمستان سال 82 بود و من 5 کنکور را از دست داده بودم ! من بیش از 15 بار کنکور داده بودم (سراسری- آزاد – پزشکی ) و در چند شهر و دانشگاه هم پذیرفته شدم اما دلم برای عشقی جانسوز آنچنان می تپید که دوری از تبریز برایم امکان نداشت ..
از طرفی در تمام سالهای دبیرستان به مهندسی عمران فکر میکردم و لاغیر ! و مهندسی عمران برای دخترها فقط در دانشگاه سراسری امکان پذیر بود و من در تمام کنکورهای دیگر فقط به اجبار پدر شرکت میکردم !
اما در تمام این 5 سال وضعیت من بهتر نمیشد که بدتر هم میشد ! عشق اول از هر چیز بر روی عقل آدم سنگینی می کند !
18 بهمن 82 ، با دلی شکسته و چشمی گریان زیر باران سرد پیاده به خانه رسیدم از خیابان شریعتی شمالی تا شهرک ... چند روزی حال دلم اصلا خوب نبود ...
نمی دانستم جواب مادر را چه بدهم ؟او که از تمام احساس و عشقم خبر داشت و .... را مثل فرزندش دوست می داشت چگونه می توانست این را باور کند که همه چیز تمام شد؟!
اما مادر است ، می فهمد و فهمید ! و گفت :"بچسب به درس و زندگیت ، من همیشه برای تو آرزوهای بزرگتری داشتم خیلی بزرگتر از ازدواج! سعی کن کار کنی و بری تو اجتماع "
هنوز دو هفته ای نگذشته بود که بوسیله یک دوست برای مدت 6 ماه در اداره پست تبریز استخدام شدم . این کار قراردادی و موقت بود گرچه خیلی دلم می خواست که بتوانم آنجا کار کنم ..
از اسفند ماه شروع کردیم به ثبت نام سیم کارت همراه اول و بعد هم رفتیم باجه عرضه کوپن ! روزهای پرکاری بود خیلی کار میکردم و باجه هم خیلی سخت و شلوغ بود ...
اما تجربه خوبی بود و البته موقعیت بهتری برای فراموشی ... باز هم کنکور دادم ، اینبار هم از دانشگاه آزاد شبستر (کاردانی معماری) قبول شدم و هم دانشگاه سراسری بیرجند دبیری ریاضی ..
پدر به شدت با دبیری ریاضی موافق بود و تنها دوری راه را مشکل می دانست اما از طرفی بخاطر اداره پست و احتمال اینکه قراردادم تمدید شود دوست نداشت از تبریز دور شوم ..دوراهی سختی بود برای پدر ..
اما من معماری را دوست داشتم چون نقشه کشی و نقشه خوانی و تمام آرزویی که برای مهندسی عمران داشتم کمی با معماری مرتفع میشد ..
کمی پول داشتم و پدر هم قبول کرد خرج دو سال دانشگاه مرا بدهد! روزهای خوب شروع شده بودند برای اینکه در 4 ترم درس کاردانی را تمام کنم با تمام وجود تلاش کردم ..
معدل الف دانشکده بودم و کم خرج ترینشان .. پولی که از پدر می گرفتم آنقدر بود که فقط کرایه اتوبوس رفت و برگشتم بشود – شهریه دانشگاه و کمی هم وسایل مورد نیاز ..
دقیقا بخاطر دارم که هفته ای 6 روز کلاس داشتم هر ترم بالای 20 واحد و پدر به من هر هفته 10 هزارتومان پول میداد ..
هر روز 1000 تومان کرایه اتوبوس بود (375 تومان از تبریز تا شبستر و 375 تومان از شبستر تا تبریز و بقیه هم کرایه اتوبوسهای درون شهری)و 4000 تومان بقیه را هم برای خرید کاغذ و مقوا پس انداز میکردم ..
و البته با تمام سختی ها دانشجوی موفقی بودم .. درس های هندسه و ترسیم فنی ساختمانم از همه بهتر بود .. در درس طراحی معماری عالی بودم ..
گرچه همیشه در درس ساخت و ارائه زیاد خوب نبودم چون معمولا پول و بودجه لازم برای خرید متریالهای گران قیمت و زیبا را نداشتم ..
به هر حال با معدل الف کاردانی تمام شد و دانشگاه آزاد همدان بدون کنکور از معدل های الف دانشگاه دعوت به تحصیل کرد ..
ما چند نفر بودیم که برای ادامه تحصیل باید خودمان را به دانشگاه همدان معرفی میکردیم .. اما من دیگر هیچ پولی نداشتم و پدر هم طبق قرار قبلی ، دیگر مسولیت تحصیل مرا بر عهده نگرفت ..
دوران تلخ زندگی دوباره برگشته بود و نمی دانستم چگونه خرج تحصیلم را درآورم ؟!
از سال 85- 89 جاهای مختلفی کار کردم از آرایشگاه تا شرکت های ساختمانی .. اما همه موقت و کم درآمد بودند .. هیچکدام نمی توانستند خرج تحصیل مرا در دانشگاه آزاد همدان تامین کنند !
اصلا از کجا معلوم که دانشگاه بعد چند سال مرا بپذیرد؟!
بعد وارد شرکتی شدم که 7 سال حسابداری را برایم سابقه کار کرد با تمام مشکلات و تجربه هایش ..
اما معماری؟ معماری هم شد یک تجربه ، یک مدرک و یا یک انگیزه برای اینکه هر وقت اتفاقی مرا از مسیرم دور کرد ، دنبال مسیر دیگری بگردم برای هدف ...
زندگی ادامه دارد و من نباید به زمین بچسبم ... هنوز کلی راه مونده ..
روز معمار بر همه معماران مبارک
مطلبی دیگر از این انتشارات
خلاقیت چیست؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
بهترین سایت های فریلنسر
مطلبی دیگر از این انتشارات
بازاریاب ها از گرافیست ها یاد بگیرند!