دوگانگی در منجی‌گرایی | فلسفه‌ی مانگای Chainsaw Man

خنده‌ی سادیسمی ماکیما | زاویه‌ی تصویر به‌گونه‌ای است که دنجی و ماکیما را در موقعیت یین و یانگ (☯️) نشان می‌دهد.
خنده‌ی سادیسمی ماکیما | زاویه‌ی تصویر به‌گونه‌ای است که دنجی و ماکیما را در موقعیت یین و یانگ (☯️) نشان می‌دهد.

در پارت اول مانگای Chainsaw Man مشخص می‌شود که اگر شیاطین توسط شیطان اره‌برقی خورده شوند، برای همیشه از بین می‌روند. به همین دلیل، ماکیما، آنتاگونیست اصلی، به‌دنبال این است که از دنجی (شیطان اره‌برقی) استفاده کند تا دنیا را از هرچیز ناخوشایند و نامطلوب، از جمله بسیاری از شیاطین، پاک کند. ماکیما می‌خواهد از درون جهان نابودشده دنیای جدیدی بسازد تا بالاخره همه در آن بتوانند در صلح و آرامش زندگی کنند. به عبارت دیگر، او به‌دنبال بهشتی ایده‌آل روی زمین می‌گردد.

درست مثل هر شخصیت منجی‌گونه‌ی دیگری که در طول داستان فکر می‌کند با کارهایش در مسیر بهشت قدم می‌گذارد و پلیدی‌ها را از بین می‌برد، ماکیما نیز در نهایت وارد مسیری جهنمی می‌شود که فقط نیت او خوب است و نتیجه‌ این می‌شود که تعداد قابل توجهی از شخصیت‌های محبوب داستان از بین می‌روند. این ماجرا خطرات جدی برخی ایدئولوژی‌ها را به‌خوبی به مخاطب نشان می‌دهد.

نکته‌ی جالب در این تفکر دوگانه و نظری این است که افرادی مثل ماکیما نمی‌توانند به درک درستی از دلالت‌های فلسفی‌ای برسند که در نتیجه‌ی حذف یک مفهوم از عمل خودشان ایجاد شده‌است. تفکر نظری اساساً یک مقوله‌ی زبانی است و همیشه وابسته به نشانه‌ها و نمادها است تا بتواند ازآن‌طریق مفهوم خود را بیان کند. مثلاً، وقتی ما کلمه یا مفهومی را خلق می‌کنیم، در واقع نادانسته دو کلمه یا مفهوم به وجود آورده‌ایم که به آن یکی متضاد می‌گویند. این متضاد باید وجود داشته باشد تا کلمه یا مفهوم اصلی قابل‌مقایسه باشد و در نهایت درک شود. اگر ما روزی یکی از این دو مفهوم را از بین ببریم، بدون استثنا باعث نابودی همزمان آن مفهوم دیگر شده‌ایم.

پیروان مکاتب فکری مختلفی از جمله تائوئیسم، که همیشه تأکیدی بر مفهوم یین و یانگ داشته‌اند، این را خوب می‌دانند که وجود متضادها در جهان تا چه حد واجب و وابسته به یکدیگر است؛ همان‌طور که میخائیل بولگاکف، در کتاب مرشد و مارگاریتا، می‌گوید:

اگر سایه‌ها ناپدید می‌شدند، دنیا چه‌شکلی می‌شد؟

مسلماً، برای ازبین‌بردن سایه‌ها، یا باید منبع نور را حذف کرد و یا آن جسمی که سایه را تولید می‌کند.

دنجی، در آخرین مبارزه‌اش با ماکیما به‌نوعی به این بینش عمیق می‌رسد؛ مخصوصاً، زمانی که از ماکیما سؤالی به‌ظاهر ساده، اما عمیق، می‌پرسد:

توی این دنیایی که می‌خوای بسازی، قراره فیلم‌های بد و بی‌ارزش هم از بین برن؟

مسلماً، دنجی در آن لحظه به‌طور غیرمستقیم به آن روزی اشاره می‌کند که با ماکیما به سینما رفته بود و با این سؤال تأکید می‌کند که اگر فیلم‌های بد وجود نداشتند، هیچ راهی برای مقایسه و درک فیلم‌های خوب نبود. انسان چطور می‌تواند چیزی را خوب بداند، وقتی هیچ تعریفی از چیز بد ندارد (و برعکس)؟

وقتی ما به تعریف یک مفهوم می‌پردازیم، آن را به‌طور ناخودآگاه و طبیعی در مقایسه با متضاد مفهوم اصلی ارائه می‌دهیم؛ یعنی چطور می‌گوییم چیزی خوب است؟ با گفتن این‌که فلان ویژگی‌ها را دارد، چون آن ویژگی‌ها بد نیستند.

متفکران بزرگی مثل نیچه نیز به چنین نتیجه‌ای رسیدند. نیچه در مبحث مقایسه‌ی آپولونی و دیونیسی متوجه وابستگی تام مفاهیم نظم و آشفتگی به یکدیگر شد.

داستایفسکی نیز، در رمان یادداشت‌های زیرزمینی، به این مبحث اشاره می‌کند که وقتی فردی طرف متضاد مسئله‌ای را در نظر می‌گیرد (خودش را در جایگاه طرف مقابل می‌گذارد)، دیگر نمی‌تواند روی آن مسئله نظری بدهد. حتی اگر او در این حالت از خود واکنشی نشان بدهد، آن واکنش یا پوچ و بی‌معنی است و یا متناقض.

در واقع، کلمه خود یک موجودیت متناقض است.

متفکرانی مثل ژاک دریدا باور دارند که با درنظرداشتن هر دو طرف یک واژه (تناقض یک واژه)، موجودیت آن کلمه خنثی (پوچ) می‌شود. این مقوله اساساً همان فلسفه‌ی «هنجارشکنی» است که می‌گوید دو قطب متضاد در نهایت یکدیگر را نابود می‌کنند؛ چون ذاتاً با یکدیگر مخالفت دارند. کلمات درون خود دوگانگی‌ای دارند که اگر همزمان به هر دو وجه‌شان پرداخته شود، مفهوم یکدیگر را از بین می‌برند. به عبارت دیگر، در این حالت هیچ انسانی نمی‌تواند هیچ مفهومی را تفسیر کند؛ چون آن تفسیر، به‌علت دوگانگی درونی، خودبه‌خود خنثی می‌شود.

ضمناً، این قضیه نشان می‌دهد که چرا دریدا علاقه‌ی زیادی به استفاده از کلمات داخل پرانتز داشت یا وقتی قصد داشت کلمه‌ای را از جمله حذف کند، به‌جای پاک‌کردن آن، روی کلمه خط می‌کشید تا آن حس خنثی و ندانم‌گرایی در جمله باقی بماند.

نسخه‌ی بازسازی از مجموعه‌ی Evangelion نیز در انتخاب عناوین خود، با قرار دادن واژه‌ی «Not» داخل پرانتز، به تفکر دریدا احترام گذاشته است (تا ازاین‌طریق خواننده دچار ابهام شود و تفسیر مشخصی از عبارت خارج نکند).

انسان امروزی نیز غالباً تمایل به تفکری مشابه با ماکیما دارد. فرد به چیزی عمل می‌کند و آن چیزی را برای خود تفسیر می‌کند که خود صلاح بداند، بدون این‌که لحظه‌ای به این فکر کند که تصمیم او تا چه میزان یک‌طرفه است و در واقع، طرف مقابل به‌هیچ‌عنوان از مسئله جدا نیست، بلکه وجودش معرف موجودیت اوست (و برعکس). این احساس متمایزبودن خود باعث می‌شود که انسان خود را جدا و برتر از دیگران بداند یا به عبارت دیگر، دیگران را از خود کمتر بداند؛ درست مثل ماکیما که در طول داستان چند بار به این موضوع اشاره می‌کند که او فقط کسانی را می‌تواند کنترل کند که احساس کند از خودش کمتر هستند.

ایدئولوژی ماکیما یک نمونه‌ی عالی از انسان‌هایی است که طمع قدرت دارند و فکر می‌کنند، به‌این‌دلیل، مجاز به کنترل دیگران و ریاست بر آن‌ها برای رسیدن به اهداف خود هستند، علی‌رغم رنج و عذابی که با این کار برای مردم به وجود می‌آورند.

و مجموعه‌ی Chainsaw Man چیست، به‌جز تفسیری جذاب از این مفهوم رنج و عذاب؟