دوگانگی در منجی‌گرایی

خنده‌ی سادیسمی ماکیما | زاویه‌ی تصویر طوریـه که دنجی و ماکیما رو توی موقعیت یین و یانگ (☯️) نشون می‌ده.
خنده‌ی سادیسمی ماکیما | زاویه‌ی تصویر طوریـه که دنجی و ماکیما رو توی موقعیت یین و یانگ (☯️) نشون می‌ده.

توی بخش اول مانگای Chainsaw Man (۲۰۱۸ - ۲۰۲۰) مشخص می‌شه که اگر شیطان‌ها توسط شیطان اَره خورده بشن، برای همیشه از بین می‌رن. به همین دلیل، ماکیما، آنتاگونیست اصلی، دنبال اینـه که از دنجی (شیطان اَره) استفاده کنه تا دنیا رو از هرچیز ناخوشایند و نامطلوب، ازجمله بسیاری از شیطان‌ها، پاک کنه. ماکیما می‌خواد از درون جهان نابودشده، دنیای جدیدی بسازه تا بالاخره همه بتونن توش با صلح‌وآرامش زندگی کنن. به عبارت دیگه، اون به‌دنبال بهشتی ایده‌آل روی زمین می‌گرده.

درست مثل هر شخصیت منجی‌گونه‌ی دیگه‌ای که توی روند داستان فکر می‌کنه با کارهاش توی مسیر بهشت قدم می‌ذاره و پلیدی‌ها رو از بین می‌بره، ماکیما هم، در نهایت، وارد یک مسیر جهنمی می‌شه که فقط نیت اون خوبـه و نتیجه‌ این می‌شه که تعداد قابل توجهی از شخصیت‌های محبوب داستان از بین می‌رن. این ماجرا خطرات جدی برخی ایدئولوژی‌ها رو، به‌خوبی، به مخاطب نشون می‌ده.

نکته‌ی جالب توی این تفکر دوگانه و نظری اینـه که افرادی مثل ماکیما نمی‌تونن به درک درستی از دلالت‌های فلسفی‌ای برسن که از نتیجه‌ی حذف یک مفهوم از عمل خودشون ایجاد می‌شه. تفکر نظری اساساً یک مقوله‌ی زبانیـه و همیشه وابسته به نشانه‌ها و نمادهاست تا بتونه اون‌طوری مفهوم خودش رو بیان کنه. مثلاً، وقتی ما کلمه یا مفهومی رو خلق می‌کنیم، در واقع ندونسته دو کلمه یا مفهوم به وجود آوردیم که به اون یکی می‌گن «متضاد». این متضاد باید وجود داشته باشه تا کلمه یا مفهوم اصلی قابل مقایسه باشه و، در نهایت، درک بشه. اگر ما یک روز یکی از این دو مفهوم رو از بین ببریم، بدون استثنا، باعث نابودی هم‌زمان اون مفهوم دیگه شدیم.

پیروان مکتب‌های فکری مختلفی ازجمله تائوئیسم، که همیشه روی مفهوم یین و یانگ تأکید داشتن، این رو خوب می‌دونن که وجود متضادها توی جهان تا چه اندازه واجب و وابسته به همدیگه‌ست؛ همون‌طور که میخائیل بولگاکف، توی کتاب مرشد و مارگاریتا، می‌گه:

اگر سایه‌ها ناپدید می‌شدن، دنیا چه‌شکلی می‌شد؟

مسلماً، برای ازبین‌بردن سایه‌ها، یا باید منبع نور رو حذف کنیم و یا اون جسمی که سایه رو تولید می‌کنه.

دنجی، توی آخرین مبارزه‌ش با ماکیما یک‌جورایی به این بینش عمیق می‌رسه؛ مخصوصاً زمانی که از ماکیما سؤالی به‌ظاهر ساده، ولی عمیق، می‌پرسه:

توی این دنیایی که می‌خوای بسازی، قراره فیلم‌های بد و بی‌ارزش هم از بین برن؟

مسلماً، دنجی داره، به‌طور غیرمستقیم، به اون روزی اشاره می‌کنه که با ماکیما به سینما رفته بود و با این سؤال تأکید می‌کنه که اگر فیلم‌های بد وجود نداشتن، هیچ راهی برای مقایسه و درک فیلم‌های خوب نبود. انسان چطور می‌تونه چیزی رو خوب بدونه، وقتی هیچ تعریفی از یک چیز بد نداره (و برعکس)؟

وقتی ما به تعریف یک مفهوم می‌پردازیم، به‌طور ناخودآگاه و طبیعی، اون رو در مقایسه با متضاد مفهوم اصلی ارائه می‌دیم؛ یعنی چطور می‌گیم فلان چیز خوبـه؟ با گفتن این‌که فلان ویژگی‌ها رو داره، چون اون ویژگی‌ها بد نیستن.

متفکرهای بزرگی مثل نیچه هم به چنین نتیجه‌ای رسیدن. نیچه توی مبحث مقایسه‌ی آپولونی و دیونیسی متوجه وابستگی تام مفاهیم نظم و آشفتگی به همدیگه شد.

داستایفسکی هم، توی رمان یادداشت‌های زیرزمینی، به این مبحث اشاره می‌کنه که وقتی فرد طرف متضاد مسئله‌ای رو در نظر می‌گیره (یعنی وقتی خودش رو توی جایگاه طرف مقابل می‌ذاره)، دیگه نمی‌تونه روی اون مسئله نظر بده. حتی اگر توی این حالت از خودش واکنشی نشون بده، اون واکنش یا پوچ و بی‌معنیـه و یا متناقض.

در واقع، کلمه خودش یک موجودیت متناقضـه.

متفکرهایی مثل ژاک دریدا باور دارن که با درنظرگرفتن هر دو طرف یک واژه (تناقض یک واژه)، موجودیت اون کلمه خنثی (پوچ) می‌شه. این مقوله، اساساً، همون فلسفه‌ی «هنجارشکنی»ـه که می‌گه دو قطب متضاد، در نهایت، همدیگه رو نابود می‌کنن؛ چون ذاتاً با هم مخالفت دارن. کلمات درون خودشون دوگانگی‌ای دارن که اگر هم‌زمان به هر دو وجه‌شون پرداخته بشه، مفهوم همدیگه رو از بین می‌برن. بنابراین، هیچ انسانی نمی‌تونه هیچ مفهومی رو تفسیر کنه؛ چون اون تفسیر، به‌خاطر دوگانگی درونی، خودبه‌خود خنثی می‌شه.

ضمناً، این قضیه نشون می‌ده که چرا دریدا علاقه‌ی زیادی به استفاده از کلمه‌های داخل پرانتز داشت و یا وقتی قصد داشت کلمه‌ای رو از جمله حذف کنه، به‌جای پاک‌کردنش، روی کلمه خط می‌کشید تا اون حس خنثی و ندانم‌گرایی توی جمله باقی بمونه.

نسخه‌ی بازسازی از مجموعه‌ی Evangelion هم توی انتخاب عناوین خودش، با قراردادن واژه‌ی «Not» داخل پرانتز، به تفکر دریدا احترام گذاشته تا این‌طوری خواننده دچار ابهام بشه و تفسیر مشخصی از عبارت خارج نکنه.

انسان امروزی هم، غالباً، تمایل به تفکری مشابه با ماکیما داره. فرد به چیزی عمل می‌کنه و اون چیزی رو برای خودش تفسیر می‌کنه که خودش صلاح بدونه، بدون این‌که لحظه‌ای به این فکر کنه که تصمیم اون چقدر یک‌طرفه‌ست و، در واقع، طرف مقابل به‌هیچ‌عنوان از مسئله جدا نیست، بلکه وجودش معرف موجودیت اونـه (و برعکس).

این احساس متمایزبودن باعث می‌شه که انسان خودش رو جدا و برتر از بقیه بدونه، یا به عبارت دیگه، بقیه رو از خودش کمتر بدونه؛ درست مثل ماکیما که توی داستان چند بار به این موضوع اشاره می‌کنه که فقط کسایی رو می‌تونه کنترل کنه که احساس کنه از خودش کمترن.

ایدئولوژی ماکیما یک نمونه‌ی عالی از انسان‌هاییـه که طمع قدرت دارن و فکر می‌کنن، به‌این‌دلیل، مجاز به کنترل بقیه و ریاست به اونا برای رسیدن به اهداف خودشون هستن؛ اونم بدون توجه به رنج و عذابی که با این کار برای مردم به وجود میارن.

و مجموعه‌ی مرد اَره‌ای چیـه به‌جز تفسیری جذاب از این مفهوم رنج و عذاب؟