مرگ نویسنده | فلسفه‌ی مانگای Chainsaw Man

در پارت اول مانگای Chainsaw Man مشخص می‌شود که ماکیما، با استفاده از قدرت کنترل، خود را به خواسته یا آرزوی شخصیت‌های دیگر تبدیل می‌کند و ازاین‌طریق، به‌راحتی به آن‌ها دستور می‌دهد. او می‌تواند کاری کند که فرد ناگهان هوس بوسیدن او را داشته باشد؛ با او بیرون برود و خوش بگذراند و یا به‌نحوی در اختیار او باشد. نکته‌ی حائز اهمیت در این قضیه این است که ماکیما عموماً روی مردها کنترل دارد. به عبارت دیگر، عامل اصلی توانایی کنترل امیال دیگران (مثل دنجی و آکی) توسط ماکیما سکس یا همان جاذبه‌ی جنسی است. در واقع، باید گفت شخصیت‌های دیگر به‌طور مازوخیست‌گونه‌ای به ماکیمای سادیستیک خدمت می‌کنند.

در مبحث شیزوکاوی، در کتاب ضد ادیپ، به نظام فاشیسم سادیستیک‌گونه‌ای پرداخته می‌شود که مردم را با قواعد خود سرکوب و مجبور به مهار احساسات فردی می‌کند. زمانی که فرد احساسات خود را سرکوب کند و هیچ اعتنایی به آن‌ها نداشته باشد، به‌علت فشار روانی زیاد، احتمال تبدیل او به شخصیتی سادیستیک در هنگام بیان احساساتش در آینده به‌مراتب بیشتر می‌شود. علاوه‌بر این، چنین فردی در برابر کسانی که در تلاش برای تحقق خواسته‌های خود در جامعه هستند نیز رفتاری سادیسمی از خود نشان خواهد داد؛ همان خواسته‌هایی که خود او پیش‌از این در برآورده‌کردن‌شان شکست خورده است.

در واقع، شیزوکاوی ازاین‌حیث در مقابل مضمون روان‌کاوی قرار می‌گیرد؛ چون همواره تلاش می‌کند تا، با عدم سرکوب احساسات فرد، او را به موجودی فاشیست (سادیستیک) تبدیل نکند. این مقوله در مبحث ایدئولوژی نیز وجود دارد؛ فرد آن‌قدر به درستی عقیده‌ی خود اطمینان دارد که نه‌تنها، در مسیر تحقق آن، احساسات خود را سرکوب می‌کند، بلکه دیگران را نیز، مثل خود، به‌اجبار تحت‌تأثیر قرار می‌دهد.

بااین‌حال، توانایی کنترل ماکیما فقط بر مبنای جاذبه‌ی جنسی نیست. او همچنین توانایی دست‌کاری حافظه‌ی دیگران را دارد که باعث می‌شود فرد واقعیت زندگی خود را مجدداً برای خود تعریف کند و از نو بنویسد (مثل ماجرای شیطانِ فرشته). ماکیما، به‌جای خودآگاه، ناخودآگاه افراد را تحت‌تأثیر قرار می‌دهد؛ درست مثل فرآیند اثرگذاری یک ایدئولوژی بر ذهن. در چنین شرایطی، فرد چطور می‌تواند در برابر این قدرت مقاومت کند و پیروز شود؟

برای پاسخ به این سؤال، باید نگاهی به فلسفه‌‌ی ژاک دریدا و مقوله‌ی «پساساختارگرایی» داشته‌باشیم؛ اما پیش‌از آن، بهتر است بدانیم که «ساختارگرایی» چیست. به زبان ساده، ساختارگرایی به‌دنبال این است که با بررسی ساختارهای موجود در یک فرهنگ اجتماعی، بتواند عناصر تشکیل‌دهنده‌ی آن فرهنگ را پیدا و تفسیر کند. زبان مبنای تشکیل یک فرهنگ است؛ یعنی فرهنگ اجتماعی ابتدا توسط زبان به وجود آمده است (و برعکس). بااین‌که پساساختارگرایی به بعضی از ابعاد ساختارگرایی وفادار می‌ماند، اما بسیاری از نظریه‌های دیگر آن را رد می‌کند. پساساختارگرایی، در مخالفت با ساختارگرایی، می‌گوید زبان صرفاً عنصر تشکیل‌دهنده‌ای نیست که بخواهد مستقیماً تفسیر شود، بلکه خود ماهیتی دوگانه دارد که با درنظرداشتن هر دو وجه مفهومی، تفسیر آن به امری غیرممکن تبدیل می‌شود (این قضیه به مقوله‌ی «Différance» از دریدا مرتبط است). بنابراین، درست مثل ترکیب یین و یانگ، کلمات مفهوم خودشان را خنثی می‌کنند. در واقع، هر بار که انسان کلمه یا مفهومی را تفسیر می‌کند، فقط به یکی از دو روی سکه توجه کرده است.

با توجه به این موضوع، ما می‌توانیم نوشته‌های بسیاری از نویسندگان را مجدداً تفسیر کنیم و مفهومی مخالف با مفهوم اولیه‌ای ارائه بدهیم که از آن متون برداشت شده بود، بدون این‌که منظور خود نویسنده از نوشتن آن متن برایمان اهمیتی داشته باشد.

این قضیه ما را به مبحث «مرگ نویسنده» می‌رساند که اولین بار توسط رولان بارت مطرح شد. بارت می‌گوید اگر خواننده فقط به همان برداشتی برسد که نویسنده در ذهن دارد، در واقع متن را در ذهن خود محدود کرده و خلاقیت را از خود گرفته است. البته، چنین نگرشی می‌تواند از دیدگاه بسیاری اشتباه باشد؛ چون باور عده‌ای بر این است که نگاه چندبعدی به یک مسئله باعث می‌شود تا هیچ‌کدام از برداشت‌ها قطعی یا درست تلقی نشود.

مقوله‌ی مرگ نویسنده با فلسفه‌ی «ساخت‌گرایی اجتماعی» نیز هم‌خوانی دارد. ساخت‌گرایی اجتماعی می‌گوید هر فرهنگی به‌مرور زمان تبدیل به واقعیت زندگی فرد می‌شود (و برعکس). در این مکتب فکری نیز هیچ نگاه یا برداشت مشخصی از مسائل وجود ندارد. در نتیجه، فرد دیدگاهی خارج از عرف جامعه پیدا می‌کند و حداقل برای لحظه‌ای از فشار نظام هم‌نوایی جامعه خلاص می‌شود تا بتواند نظر شخصی خود را ارائه دهد. دراین‌رابطه، یک مثال خوب کتاب دروغ، نوشته‌ی آلیستر کرولی، است که با دقت به عنوان آن، تشخیص میزان صحت محتوای آن برایمان دشوار می‌شود؛ در نهایت، این مسئله باعث می‌شود تا ما نظرات کرولی را به‌دقت بررسی کنیم و مستقیماً به ذهن خود وارد نکنیم (درست برخلاف چیزی که در اغلب مدارس به دانش‌آموزان آموزش داده می‌شود).

ماکیما می‌تواند تفکر و امیال دیگران را ازطریق نوعی ایدئولوژی کنترل کند؛ اما اگر شخصیت‌ها در داستان، به‌لحاظ ایدئولوژیک، قوی‌تر بودند (اراده‌ی قوی داشتند)، کار برای ماکیما بسیار سخت می‌شد. همان‌طور که خود او نیز می‌گوید:

من فقط می‌تونم کسایی رو کنترل کنم که احساس کنم ازم کمترن.

اگر ماکیما استاد دغل‌بازی ایدئولوژیک باشد، پس شاید او منتظر بوده تا کسی پیدا شود که ساختار ذهنش را مختل کند تا بتواند توهمی که دچار آن شده را از نمای سوم‌شخص به‌وضوح ببیند؛ درست مثل دنجی که بالاخره به خودش می‌آید و متوجه می‌شود که ماکیما به او هیچ اهمیتی نمی‌دهد، بلکه این قدرت‌های پوچیتا است که برای او ارزش دارد.