داستان یک مهندس نرم افزار- قسمت 12 – سالی که نکوست از تسویه حساب‌هایش پیداست

<< قسمت قبل – شل کن، سفت کن

من کارهای باقی مونده برای تکمیل واحد آموزش را جلو می بردم. نهایتا تا آخرای اسفند تموم شدن. البته به علت اینکه من از Entity Framework استفاده می کردم و در طراحی قبلی وابستگی هاِی جدولها زیاد بود، پوستم کنده شد تا دقیقا همون چیزها را کپی کنم. ددلاین آخر اسفند بود. تقریبا تمومش کرده بودم. اما مثل ددلاین قبلی خودم نرفتم بگم که کار آماده‌س. رئیسِ دکترنما هم چیزی نپرسید.

عید شد. در اداره جات دولتی بصورت رسمی تا 4ام همه تعطیلن و شروع روز کاری از 5ام بود. یادم نمی یاد من 5ام رفتم یا 6ام. اداره خیلی خلوت بود وکارمندا یکی در میون حاضر بودن. هفته اول را تا آخر رفتم. هفته بعدی هم دوباره روز اول را نرفتم ولی از روز بعد رفتم.


یکی از قانون های مسخره دیگه‌ایی که تو این اداره ما وجود داشت این بود که رفتن تو آبدارخونه ممنوع بود. چند تا دلیل میشه براش تراشید. مثلا اینکه آبدارخونه پاتوق صحبت و وقت تلف کردن نشه یا اینکه یکی نیاد یه چیز بدی بریزه تو قوری چای یا غیره. حالا هر دلیلی داشت را مطمئن نیستم. البته همه می رفتن تو آبدارخونه ولی یه جوری که رئیس متوجه نشه و گیر بهشون نده.

یه روز پیش از ظهر، در ایام عید و هفته دوم که در اداره تعداد کمی کارمند بود و خیلی ساکت بود، من تنها در واحد IT پشت سیستم نشسته بودم ولی خیلی بی حال و حوصله بودم. آقای پرستویی مسئول روابط عمومی اومد اتاق من و کمی شروع به صحبت کرد. بعد از لحظاتی با هماهنگی آبدارچی می خواست بره تو آبدارخونه تا کمی نون و پنیر بخوره. منم باهاشون رفتم تا یه چایی بخورم.

آقای پرستویی لقمه نون و پنیرش را در دهان می گذاشت و منم پشت به درب ورودی آبدارخونه داشتم فنجون چاییم را می نوشیدم که دیدم آبدارچی و آقای پرستویی سیخ شدن. برگشتم به سمت در. رئیس بیرون آبدارخونه وایساده بود و کله‌ش را کرده بود تو تا ببینه کی توی آبدارخونه هست و مثلا باهاش برخورد کنه

بهش سلام کردم. بدون اینکه جواب بده و حتی سمت نگاهش را تغییر بده شروع کرد به پرخاش به آقای پرستویی. ایشون هم روی شوخی جواب می داد تا جریان کنترل بشه. بعد تا سر و صداش را پایین آورد، رفتش توی دفترش و دوباره یک برگه ورود ممنوع به آبدارچی داد تا به برگه‌ی قبلی بر روی درب آبدارخانه اضافه کنه! این اولین برخورد من با رئیس در ایام عید بود.




بعد از 17ام که سال کاری جدید به صورت رسمی شروع شد، خبرهایی به گوشمون رسید. آقای مطهری رئیس واحد اداری/مالی در یک تنزل درجه با رئیس واحد خدمات جابجا شده بود و اتاقش رفت یه طبقه پایین تر. آقای مطهری از باسابقه ترین افراد شرکت بود. سنش زیاد و موهاش سفید بود و مریض احوال بود. کاری به کسی نداشت و به قول شیمی دان ها خنثای خنثی بود. بعد از 16 ماه کار در این اداره نفهمیدم چرا این آدم مغضوب رئیس دکترنما بود.

همکار پیر اداره
همکار پیر اداره


اگه یادتون بیاد این واحد یه همکار به نام آقای کاظمی داشت (لینک) که بله قربان گوی رئیس بود و رئیس هم خیلی تحویلش می گرفت.

مثلا صبح‌ها تا میرسید به اولین کسی که سر میزد و بهش سلام میکرد آقای کاظمی بود. در کل خیلی بهش توجه و ازش تعریف می کرد. در حالیکه در همین زمان به آقای مطهری بسیار بی اهمیت و نسبت به ایشان بسیار سرد بود. وقتی دلیلش را از سایر همکارا پرسیدم می گفتم چون می خواد آقای مطهری را اذیت کنه!

تبعیض رئیس نسبت به همکاران یک واحد
تبعیض رئیس نسبت به همکاران یک واحد




خبر بعدی که رسید این بود که مسئول خرید شرکت از مسئولیت برکنار شده. این دومین تغییر در میان کارمندان بود. دلیلش هم این بود که اون هم مثل من خیلی این رئیس دکترنما را تحویل نمی گرفت و بعضی از وقت ها اداش را در می آورد. جایگاه سازمانیش که عوض شد رفت طبقه اول و دیگه خیلی کم میومد بالا.

آخرای فروردین شد. یه روز صبح حدود 8.5 صبح بود که مثل سابق داشتم نون و پنیر و خیار می خوردم که مسئول واحد IT که بیرون اتاق بود، اومد توی ورودی وایساد و بهم گفت:

- دکتر کاریت داره؟

- من: حالا؟ پس لحظه ایی صبر کنید تا من چاییم را بخورم

مسئول IT مثل این بود که عجله داره. ولی من عجله ایی نداشتم. حس خوبی نداشتم، چون می دونستم رفتن پیش این آدم یا به ناراحتی یا به داد و بیداد تموم میشه.

وارد اتاق رئیس که شدم دیدم ....

قسمت بعد - نوبت من >>