دو: دردی فراتر از اشک ریختن

قطراتی که روی لباسش می‌ریختند، معلوم نبود قطرات باران‌اند یا اشک. دلش می‌خواست از ته دل فریاد بکشد. دلش می‌خواست از ته دل گریه کند.

اما نمی‌توانست. نه می‌توانست فریاد بکشد نه می‌توانست گریه کند. این درد چیزی فراتر از این بود که بتوانی سروصدا راه بیندازی یا اشک بریزی.

چشمانش خشک شده بودند؛ گریه‌اش نمی‌آمد. گلویش خشک شده بود؛ صدایی ازش درنمی‌آمد. سرش را بین زانوان بی‌حفاظش گذاشت که باران بهشان شلاق می‌زد.

هر قطره‌ی باران مانند تازیانه بر بدنش فرود می‌آمد؛ نه تنها بر بدنش، بلکه بر روحش هم همین‌طور.

هر قطره‌ی باران که روی لباسش می‌ریخت، انگار یک ترک به ترک‌های قلبش اضافه می‌شد. بالاخره دیگر نتوانست دوام بیاورد و اشکش مانند باران از چشمش سرازیر شد.

آن‌قدر گریه کرد که دیگر نا نداشت حتی بنشیند لبه‌ی بام. خودش را پرت کرد روی زمین سیمانی و سفت و کثیف پشت‌بام و چشمانش را بست.

طولی نکشید که از شدت خستگی خوابش برد. چند روز بود که یک دقیقه هم نخوابیده بود.

سایه‌ای ناگاه روی سرش افتاد.

این داستان ادامه دارد...