من کوثرم؛ گاهی یه نویسنده، گاهی یه کتابخون قهار، گاهی یه دوست و گاهی یه کلاس هفتمی.
مدرسه جادوگری هاگوارتز قسمت دوم
فصل دوم: پیش به سوی هاگوارتز!
دفترچه خاطرات عزیز!
راستش را بخواهید، دیروز از گرفتن آن نامه خیلی تعجب کردم. چندبار دور خانه دویدم و جیغ زدم. انگار تمام رؤیاهایم با حقیقت پیوسته بودند.
ملانی که خوابش را به هم زده بودم، با عصبانیت خرخری کرد و دوباره خوابش برد. برای اینکه از دلش دربیاورم، با انگشت اشاره و وسطم پشت گردنش را خاراندم.
در همان حین دیوانه وار به هر کسی که به فکرم می رسید و شماره اش را بلد بودم (خانواده پدری ام) گرفتم و خبر را بهش دادم. آخر خانواده پدری ام که همگی جادوگر و اصیل زاده بودند، خیلی بدبین بودند و با اینکه خیلی دلشان می خواست من جادوگر بشوم، مطمئن بودند عملی نیست.
مادربزرگ و پدربزرگم که تا سرحد مرگ خوشحال شدند. بعد به مامان و بابایم زنگ زدم. هردو خیلی خوشحال شدند.
خب راستش دیروز آنقدر جشن و هیاهو و درهم برهم بود که خودم هم دقیقا یادم نیست چه شد. پس از فردایش برایتان می گویم.
صبح که بیدار شدم - البته بیدار که چه عرض کنم، وقتی خیلی خواب آلود پدرم ساعت شش صبح به زور بیدارم کرد - با بابا رفتیم خیابان دیاگون تا وسایلم را بخریم. بابا برخلاف همیشه که ردای مشکی جادوگری اش را می پوشید، تا وقتی به خیابان دیاگون برسیم با لباس ماگلی بود. من هم یک لباس ماگلی عادی و شیک پوشیدم. ماگلها نباید به ما شک می کردند؛ تازه من هنوز ردا نخریده بودم.
بابا تمام کتاب هایم را دست اول و تازه چاپ شده خرید. پنج قلم پر مرغوب پر عقاب هم برایم خرید. پاتیلم هم با بهترین کیفیت بود. چوبدستی ام - که انتخابش خیلی طول کشید - را از مغازه معروف اولیوندرز خریدیم.
خود اولیوندرز با دیدن چوبدستی ای که من را انتخاب کرده بود خیلی تعجب کرد؛ تعجبی همراه حیرت و کمی هم ترس.
ـ خانم آلاتای! چوبدستی شما یه جفت دیگه هم داره. و اون یکی جفت چوبدستی شما در اصل مال بلاتریکس لسترنج بوده که من همین چند روز پیش اونو به دانش آموز سال اولی دیگه ای به نام خانم هرماینی گرینجر فروختم. این چوبدستی از چوب گردوئه و با هسته ای از قلب اژدها ساخته شده. ۳۲/۳۸ سانت طول داره و انعطاف پذیر هم هست. یه انتخاب عالی و منحصر به فرده.
با شنیدن تاریخچه ی چوبدستی با تردید در دستم گرفتمش. از بلاتریکس لسترنج می ترسیدم و چیزهای وحشتناکی ازش شنیده بودم. فقط می دانستم الان در آزکابان تحت محافظت دیوانه سازها (دمنتورها) زندانی است و این مایه آرامشم بود. ولی چوبدستی در دستم خیلی خوب جا می گرفت و با آن راحت بودم. بابا با قاطعیت گفت: «همین رو می خریم. خودت راضی هستی دایانا؟»
ـ بله بابا. ممنونم.
اولیوندرز با لبخند سحرآمیزش بدرقه مان کرد. حالا نوبت رداها بود. بابا به جای یکی دوتا ردای شب خوشگل برایم خرید. یکی صورتی توردار بود و دیگری سرمه ای که رویش نوارهای درخشان داشت. دو ردای زمستانی ام را خریدیم که هردو تیره رنگ بودند. در پک رداهای زمستانی ام یک جفت دستکش، کلاه و شال گردن بود. رداهای جادوگری ام مشکی بودند. با اینکه تمام عمر ولخرجی های بابا را دیده بودم باز شگفت زده شدم.
بابا سر راه نفس زنان پرسید: «چه حیوونی با خودت می بری دایانا؟»
گفتم: «ترجیح می دم ملانی رو ببرم. اجازه دارم؟»
بابا لبخند زد. «البته. حالا زود لباسای ماگلیت رو بپوش. داریم می ریم لندن تا ببرمت هاگوارتز.»
قبل رفتن به لندن برگشتیم خانه تا من ملانی را بردارم، با مامان خداحافظی کنم و چمدانم را بچینم.
بابا تابستان برای مسافرتمان یک چمدان سرمه ای اندازه متوسط برایم گرفته بود که درش با قفل باز و بسته می شد. رداهایم و چند جفت لباس ماگلی برداشتم و تا کرده چپاندم توی چمدانم. پاتیل و کتابهای درسی ام را هم گذاشتم. نامه ی هاگوارتزم و یک عالمه خرت و پرت های شخصی ام را چپاندم توی چمدان که یک ردیف رمان هم جزوشان بودند. در آخر چند بسته غذای گربه و ظرف غذای گربه را به همراه خرده ریزهایی برای بازی ملانی را هم همراه چوبدستی تازه ام روی وسایل گذاشتم. حواسم بود برای زمستان چکمه ها و کفش های اسکیتم را هم بردارم.
خلاصه چمدانم بسته شد. قفلش را که سال تولدم بود بستم و لباس های محبوب ماگلی ام را پوشیدم.
تی شرت مشکی، کت جین ذغالی و شلوار جین لی ذغالی سنگ شور، شال مشکی برق برقی و صندل های سیاه تازه ام که بندهایشان تا پایین زانوهایم می رسید و پاشنه داشتند.
با مامان خداحافظی گرمی کردم. ملانی را لوس کردم و در بغلم گرفتم تا فرار نکند و چمدانم را هم گرفتم آن یکی دستم و با بابا راه افتادیم سمت لندن.
مطلبی دیگر از این انتشارات
دو: دردی فراتر از اشک ریختن
مطلبی دیگر از این انتشارات
قبرستون
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان «محافظ» قسمت سوم