بر لب جوی نشین و گذر عمر ببین
گذر عمر را این روزها در آب روان رودخانه زیبای پشت منزل بیشتر می بینم. آب روانی که بی توجه به هیاهوی این روزهای ما، به آنجا که می باید، در گذر است و پر جوش و خروش
گذار روزانه من هم از این رودخانه و لَختی نشستن در کنار آن، مرا به یاد بی خوابی شب گذشته انداخت و برد به گذشته، به سیزده سال پیش.
امروز چهل روز است که یکی از اولین دوستان نزدیک دوره مهاجرتم را از دست داده ام. اولین بار این دوست نازنین را در در اولین شب یلدای دور از وطن دیدم. در میز کناری او در یک رستوران ایرانی نشسته بودم و اولین چهره ای که از او به یاد دارم، چشم های اشکی همراه با لبخند ملیحی بود که بر لب داشت. در چند ماهی که از مهاجرتم گذشته بود، دیدن چشم های اشک آلود مهاجران، خصوصا در مناسبت های سنتی ایرانی، چیز جدیدی نبود، اینکه مجبوری اولین بار جشن و آئین باستانی را دور از سرزمین مادری برگزار کنی، خواهی نخواهی، این دلتنگی ها با قطرات ریز و درشت از گونه ها سر می خورند و به پائین می غلطند. اما قصه غصه دوست من از این دست نبود، بعد ها که آشنایی مان بیشتر شد، داستان اشک های جاری شده آن شب خود را برایم تعریف کرد.
او گفت که آن شب در مراسم یلدا، همانجا از دوست دیگری شنیده بود فردی که با دو بچه در دو میز آنطرف تر نشسته اند، چند ماه پیش همسر و مادرشان را از دست داده اند. هر بار با نگاه به چهره بچه ها، اشک هایش راهی جز سرازیر شدن نداشتند حتی اگر شب، شب یلدا بود و محفل بزم و شادی.
این صورت غمگین آن شب، درونی مهربان و صمیمی داشت. دیدم از جایش بلند شد و به سمت میز ما می آید، با سلام احوال پرسی گرم و معرفی خود و خانواده اش، پایه یک دوستی چندین ساله، بهتر بگویم، ابدی را رقم زد.
خانه اش دو کوچه پایین تر از محل زندگی ما بود. البته برای دو سال و نیم که بعد ما به محلی دورتر رفتیم و این نازنین بانو هم یک خانه بعدها در همان محله خرید و همچنان این خانه هست و او رفت...
روزهای آغازین این دوستی با علائق مشترک مان به کارهای فرهنگی گذشت و در ادامه به هم گره خورد و رشته دوستی مان را عمیق تر کرد. کار داوطلبانه در پاسداشت سنت های ایرانی وطنی از جشن یلدا، نوروز، مهرگان و تیرگان گرفته تا شب شعر، فستیوال چند ملیتی و نمایشگاه هایی از این دست، بخشی از ساعت های روز و هفته ما را به خود اختصاص داده بود. تلاش این بود که در قالب چنین برنامه هایی، فرهنگ ایرانی را در این شهر کوچک ساحلی آنچنان که شایسته نام ایران است به نمایش بگذاریم.
کار این دوست عزیز از این جهت متمایز بود که هنرمندی بود توانا، نشدن و نتوانستن در وجود پراراده اش جائی نداشت. یافتن وسائلی که بتوان عین فرهنگ را در مقابل دیدگان بازدید کنندگان قرار داد آن هم فرسنگ ها دور از سرزمین آباء اجدادی، کار راحتی نبود. به یاد می آورم که "چگونه خواستن توانستن است" را با خلاقیت و تلاش مثال زدنی معنا می بخشید.
در جشن نوروز بچه ها یک نمایشنامه زیبا تنظیم کرد به اسم "ننه سرما"، هر آنچه را که این نمایشنامه نیاز داشت، در منزل به همراه همسرش ساخت و تهیه کرد. ساخت عروسک ها با چوب، خود ماجرایی داشت فراموش نشدنی. یک روز که به منزلش رفتم تا برای برنامه نوروز هماهنگ کنیم، باورش سخت بود که ببینم از همان درب ورودی منزل، چوب بود و براده چوب، مقوا بود و پوشال تا کل پذیرایی خانه.
برای عروسک های نمایش لباس دوخته بود، در حال وصل کردن نخ ها به عروسک ها بود که برای تمرین آماده شان کند. فضای خانه پر بود از بوی رنگ و اسپرهای اکلیلی،. تختی که قرار بود عروسک ها در آنجا ایفای نقش کنند، در گوشه یکی از اتاق ها جا خوش کرده بودند. وسایل آشپزخانه ننه سرما، از سماور و قوری گرفته تا دیگ و صافی، در کنار همان اتاق به دیوار اتاق تکیه داده بودند. گلدان و باغچه کوچک ننه سرما با گل های رنگارنگ و آب پاش کنارش، پایان کار را به انتظار می کشیدند.
آنچه که بیشتر خانه را خانه کرده بود نه کارگاه، بوی خوش آبگوشتی بود که از صبح زود بار گذاشته بود تا وقت بیشتری برای اتمام پروژه داشته باشد. خلاصه شهری بود رنگارنگ که از درون صاف و بی آلایش سازندگانش خبر می داد، آدم هایی که در سوز و سرما، ننه سرما می ساختند ولی دل شان گرم بود و بی ادعا. ننه سرما را با دستان پرتوان به اتمام می رساندند تا هر چه زودتر و به سلامتی راهی اش کنند و بیش از این بهار و امید را در پشت در غربت نگه ندارند. این نمایش عروسکی و یا همان پاپیت شو، از دل برآمده ای شد که لاجرم بر دل های کودکان نشست. برای جشن بزرگترها هم، چیدن میز زیبای هفت سین و تزيیناتش برای نوروز، خود داستان و صبر و سلیقه خود را داشت. سور و سات طولانی ترین شب سال هم با به هم وصل کردن جعبه های مقوایی و با کشیدن لحاف مادر بزرگی بر روی آن می شدند کرسی، با سماور ذغالی، استکان کمر باریک و هندوانه تزیین شده و فال حافظ، شبی می شد ماندگار.
یک دهه آئین و جشن ها را به زیبايی هر چه تمام تر برپا نگه داشت، سه سال درد و رنج بیماری را صبورانه به جان خرید، آن قدر با نوروز و آئین کهن دمساز بود و صبر کرد تا دوباره نوروز شود و شب سال نو آرام و بی ادعا برود.
این روزهای خانه نشینی که فرصت بیشتری را برای اندیشیدن رقم میزند، در این فکر بودم که چگونه مراسم چهلمی در خور این بانوی والاست، آن هم در این ایام قرنطینه.
نتیجه این افکار آن شد: هر آنکه خالصانه کار فرهنگی می کند و فرهنگ می سازد، خود مزد و اجرش را اول از وجود آئینه اش می گیرد، سپس از آنانی که این بذر محبت و نوع دوستی را در دل هاشان کاشته که روزی به ثمر خواهند رسید که به مانند همان آب روانی که به سنگ ها می خورند و زلال و زلال تر شده، راه خود را به اقیانوس ها خواهند یافت.
تنها می ماند یک وظیفه بر دوش ماندگان، با تقدیر از کسانی که دستی بر فرهنگ دارند، فرهنگ تقدیر و سپاس را رسم کنیم و سنت، تا فرزندانمان بیاموزند و این خصلت خوب ماندگار شود برای همیشه.
بیاموزند که:
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق ثبت است بر جریده عالم دوام ما
مطلبی دیگر از این انتشارات
از خاطرات دوره آموزش از خانه
مطلبی دیگر از این انتشارات
یادی از شاعر دیار
مطلبی دیگر از این انتشارات
به بهانه روز معلم که گذشت